نقد فیلم بعد از ظهر سگی 1975
به نام خالق اسکورسیزی
کمدی سگی!
چه میشود اگر الپاچینوی دستپاچه را در نقش یک فرد دستپاچه تر از خودش قرار دهیم؟
سانی یک فرد ترسو و گم شده در زمان که نمیتواند حتی یک اسلحه را در دستش بگیرد.
و سپس ادعاهایی وارد مونولوگ هایش میشود که در آن اشاره میکند که در ارتش خدمت کرده و البته در یک جنگ هم حضور داشته!
او حتی نمیتواند به آدم های دست بزند چه برسد به این که در بتواند به جنگ برود!
اما آیا واقعا جنگی وجود داشته؟ یا این ها تماما تصورات اوست و اشاره ای شعاری در فیلم به برتری و همیشه پیروز بودن امریکا؟
در این میان گاهی هم حالتی طنز وارد حرکاتش میشود و به فیلم حالتی کمدی میدهد، که در این مورد مخاطب هیچ نیازی به کمدی در چنین داستان گروگان گیری ندارد، و یا حالتی تنفس گونه هم در طول داستان ایجاد نمیکند.
حرکات الپاچبنو به حدی زشت و زننده است که تا میانه های فیلم فقط موجب لبخند زدن مخاطب میشود و این سوال برایش پیش می آید که آیا به تماشای یک فیلم کمدی نشسته است یا یک فیلم دلهره آور؟
دلهره اش هم اما ماهیتی پیدا نمیکند، و بجز الپاچینو، دیگر اعضای بانک نیز به این پروسه کمک میکنند و طنز ماجرا را بیشتر.
اما ما در این مورد کمتر از نصف روز(زمان سینمایی فیلم) فرصت داریم تا تمام زندگی سانی را مرور کنیم و با تمام مشکلات و خانواده ی نداشته اش آشنا شویم.
جای مضحک داستان وقتی است که یک ماجرای هموسکشوال ناقص هم وارد داستان میشود، اما در نهایت هیچ معنایی پیدا نمیکند و کارگردان عزیز آن را هم رها میکند.
در این میان گاهی الپاچینو را تنها نمیبینیم، بلکه او همدستی به نام "سال" در کنار خود دارد!
اما نقش این شریک جرم کجاست و یا گذشته ی او و یا انگیزه ی او؟؟؟
او گیج تر از سانی است ولی متاسفانه تسلط بیشتری به حرکت کردن و در دست گرفتن اسلحه اش دارد، بر خلاف مرد ارتش رفته ی داستان، او حتی باهوش تر است، اما متاسفانه دیالوگی ندارد!
اما سیر تکاملی این فرد باهوش به جایی میرسد که تنها هَم و غَمش میشود این که: در تلویزیون نگویند که او همجنس باز است!
اما گویا این فرد برای سانی مهم است ولی تنها در کلمات، و شاید هم فقط ابزاری برای انجام کارش.
نه در ابتدا و نه حتی در انتهای فیلم هیچ حس دوستانه ای به او ندارد و تنها سعی میکند او را متقاعد کند که کار خودش(سانی) درست است و در نهایت به هدفشان میرسند، اما آیا "سال" هم هدفی دارد؟
اصلا برای چه نگران میشود که در اخبار تلویزیون او را همجنسباز معرفی کنند؟ مگر او چه کسانی را دارد؟ چه کسانی پشت تلویزیون نشسته اند و نگران او هستند؟
او از همان ابتدای فیلم مرده ای متحرک به حساب می آید و گاهی هم برای کش دار کردن مدت زمان فیلم.
از طرفی انسان دوست جلوه داده میشود و به کارکنان بانک میگوید که سیگار نکشند!
پس او چه موجودی است که افرادی را گروگان میگرد و اسلحه به طرفشان، اما از طرفی برای آنها دلسوزی میکند و به فکر سلامتی آنهاست؟
از اواسط داستان دیگر میتوان دیالوگ هایش را حدس زد و او را حذف شده به حساب آورد، که در نهایت هم حذف میشود و در همان لحظه هم به اصطلاح رفیقش هیچ اهمیتی به او نمیدهد! سانی نه تنها به او بلکه به هیچ یک از اعضای خانواده یا حتی آن معشوقه مرد توجهی ندارد و تماما با همه آنها مشکل دارد. پس چگونه برای آنها دست به همچین کاری زده؟؟؟( او را هم رها میکند و فقط به سفر خودش به الجزایر فکر میکند، که حتی آن سفر هم دلیلش معلوم نیست!!!)
نه انسانیتی پدید می آید و نه حس جنایت کارانه آن دو نفر. در واقع کار آنها طوری جلوه میکند که انگار آنها تغصیر کار نیستند و کاری که میکنند درست است.
این مطلب را از میانه ی داستان میشود دریافت، زمانی که سانی برای مردم شهر یه اسطوره میشود و مردم طرفدار سانی میشوند که گویا مخاطب هم مجبور است به طرف او برود که نکند حق با او باشد و او یک نماد انسانیت باشد!
سانی هم در این میان غرق شعار های مردم میشود و از آنها لذت میبرد، و دیگر فراموش میکند در حال انجام چه کار غیر انسانی ای است، و چقدر خوب این مردم را گول زده است، مردمی که در نهایت برای چند اسکناس حاضر میشوند همان شعار های انسان دوستانه خود را زیر پا بگذارند و به یکدیگر و پلیس شهرشان هم رحم نکنند.
پلیس ها اما...
چه پلیس هایی؟ نقش آنها چیست و در چگونه موقعیتی قرار گرفته اند؟
از همان فرد چاق که بیشتر به فکر خوردن است تا به جان مردم و در این میان گاهی نعره هایی میزند و شعار هایی میدهد و بیشتر به فکر سانی اسن تا به گروگان ها، تا آن غول آخر که با دیالوگ هایی پیروز مندانه وارد میشود و با لبخندی تسلط خودش را بر فضا نشان میدهد.
او هم اما به فکر مردم نیست و فقط سعی دارد قدرت خودش را به رخ بکشد، و البته که در نهایت صدای او بر فیلم مسلط میشود.
اما بخاطر کارکنان بانک میشود به شدت موقعیت های طنز گونه را درآورد، و البته که کارگردان داستان را نمیشناسد که آنها را در آن میان همانند گوسفندانی رها کرده است. کارکنانی که هیچ تیپی نمیسازند و نبود هر کدامشان هیچ ضربه ای به قصه نمیزند. چه میشود اگر تعدادی از زنان را حذف کنیم؟ (پاسخ من این است که کمی حس جدیت وارد فیلم میشود)
یکی زار میزند دیگری آسم دارد دیگری دنبال حس اکشن میگردد که خودش را تخلیه کند، اما چگونه؟؟؟
این مسعله حتی پلیس ها را هم به خنده وا میدارد!
در نهایت با یک فیلم به شدت کمدی و گیج روبرو میشویم که در این میان کارگردان و فیلمبردار هم نمیتوانند با حرکات دوربین خراب خود کمکی به ایجاد حس در مخاطب بکنند. در واقع همه در میزانسن گم شده اند و بدون زندگی.
تدوین هم در این میان دست به کار های عجیبی میزند که شاید بتواند حرکات بد دوربین را جبران کند اما در لحظاتی دچار جامپ های ناخواسته میشود.
در پایان شب هم همه چیز روی هوا رها میشود و دوربین هم روی هوا میرود و این فیلم به شدت ملیت گرای امریکایی به پایان میرسد.
بازیگران خیس در عرق خود غرق میشوند و تماشاچیان در سرمای خود...
منتقد: کیان زندی
نمره ارزیابی: صفر از ده