روایت فجر (شب دهم)
به نام خالق سرگرمی
- #روایت_فجر [شب دهم]
دیگر به پایان رسیده ایم. پایان ده شب روایت فجر که شما همراهان عزیز آن را دنبال نمودهاید. تا پایان این متن، میتوان گفت شما به اندازه صد صفحه از یک کتاب را خواندهاید. در ابتدا حتی تصورش را نمیکردم که در طی ده شب، بتوانم صد صفحه یادداشت را نگارش کنم. اما در انتها هنگامی که با آنها روبرو میشوم از روایت خود راضی هستم. لااقل به شیوهای فیلمها را وارد نقد نمودم که در کنارش قصهای نیز تا حد امکان وجود داشته باشد. مخاطب محترم متن نیز که از خوانش ریویوهای تکراری و مانند یکدیگر خسته شده بود، میتوانست با گریز زدن به این مطالب، حس دیگری را در نقد آثار فجر دنبال کند.
به هنگام بیداری، میدانستم که در روز آخر جشنواره قرار دارم. از طرفی خوشحال بودم که بلاخره تماشای فیلمها در سالن به اتمام میرسد، و از طرفی به شدت از این که قرار است نگارش روایت فجر به اتمام برسد غمگین بودم. دیگر داشتم به این نگارش شبانه در طی دو ساعت عادت میکردم. بهترین نوع آرامش را پس اط تحمل سالن سینما به من القا مینمود. البته که برای نوشتن به سینما میرفتم. چراکه تابحال از سالن سینما لذتی نبردهام. دلیل اصلی نیز به مانند نظر جان فورد بزرگ است که او نیز به همین علت از سالی به بعد دیگر به سینما نرفت.
هوا به مانند زمستان باری دیگر سرمای خود را بهدست آورد. گرمای هوای چند روز اخیر برای گذران جشنواره آنقدرها نیز بد نبود. هرچند داخل سالن آن گرما کمی آزار دهنده میبود، اما در خارج سالن مکانی قابل تحمل را برای دقایقی ایستادن فراهم کرده بود. امروز دیگر از این خبرها نبود. شاید فردی به زمستان یادآوری کرده بود که سرمایش را از دستداده و زمستان با شنیدن سخن او حواسش را به تقویم سرما بیشتر جمع نمود. برای این سرما زمستان را سرزنش نمیکنم. او نیز دارد وظیفه خود را به انجام میرساند. همانگونه که من با نوشتار این متن در حال به انجام رسانیدن وظیفه خود در قبال جشنواره فجر میباشم. در روز پایانی دیگر رمقی برای کسی باقی نمانده بود. نه خبری از صف در مقابل سینما و نه خبری از جنبش و شوق مخاطبان به چشم نمیخورد. سرمای هوا و وضعیت ابری دلها را به گرفتگی و انقباض دچار نمودهبود. لحظهای دلم برای آثاری که در روز پایانی در جدول پخش سینما قرار گرفته بودند سوخت. آنها برخلاف آثار روز ابتدایی که با انرژی بالا مورد تماشا قرار گرفته بودند، این امتیاز را در بر نداشتند و در نهایت خستگی و پراکندگی سالن برای آنها فراهم شدهبود. در حالی که قرار بود با همان منتقد باسواد تر از خودم برای تماشای روزصفر به سینمایی دیگر برویم، اما او به مشکلی برخورد و نتوانست خود را در روز پایانی نیز با جشنواره همراه کند. ترجیح میدادم برای بار دوم روز صفر را مشاهده کنم تا این که بخواهم در این سینما شاهد گذران روز پایانی جشنواره باشم. اعلام لغو از طرف آن منتقد انرژیام بیش از پیش گرفت. اما دیگر زمان پخش فیلم فرا رسیدهبود و چارهای جز ورود به سالن باقی نمانده بود. به دلیل خلوت بودن، مکانی را به دلخواه انتخاب کرده و نشستم. همواره به هنگام نشستن بر روی صندلی سینما به گونه خود را بر رویش تنظیم میکنم که فرد پشتسر من برای مشاهده پرده به مشکلی نخورد. شاید به دلیل حجم موهایم این کار را انجام میدهم. اما به نظرم فردی نباید به دلیل این که من در جلویش نشستهام، احساس بدی داشته باشد. حتی گاهی خودم در مشاهده پرده به مشکل برمیخورم، اما صلاح میدانم همچنان به فکر فرد قرار گرفته در پشتسرم باشم. شاید روزی فرا برسد که همه در سینما مراعات حال پشتسری خود را بکنند. بههرحال با وجود موج خستگی در میان تماشاگران پروژکتور فعالیت خود را آغاز نمود.
«من میترسم»
حق دارد بترسد. من نیز اگر به جای او بودم ترس تمام وجودم را فرا میگرفت. فیلمساز را میگویم. زمانی که نه دارای ایده باشی و نه حتی در قدم ابتدایی، تکنیک سینما را بشناسی باید بگویی که من میترسم. ترس نه از روی فردی که در فیلم دچار نوعی توهم از اجرای حق و تعنه زدن به شرایط اجتماعی و سیاسی روز باشد، بلکه از نوع برخورد با چنین مسائلی که نمیتواند در دیالوگ نیز حرفی برای بیان داشته باشد. موضوعهای تکراری در سینما دیگر عادی شدهاست. اما همچنان بستگی دارد که نوع برخورد فیلمساز با آن چگونه باشد. میتواند به مانند همین اثر با شیوهای دیکته شده یک فرد را مظلوم و در مقابل ظالمی را علم کند. ظالم که طبق قائده فیلمسازی دارای یک خوردو از نوع شاسیبلندش است و مظلوم از همه طرف در حال ستم دیدن میباشد. با مواجه یک دختر که معرفی ندارد و هر مکانی که بخواهد میرود و روابط میان انسانها ارزشی برای بیان در اثر ندارد. در موازات این عمل داستان پخش شدن فیلم رابطه میان یک مدیر مرد و یک کارمند زن را پیش میکشد. حتی خوانش این جملات نیز برای مخاطب سخت است.
چه برسد به تحمل آنها در سینما. یعنی تابهحال چند بار با چنین داستانی صدها سریال تولید شدهاست؟ پدر، دختر، کارمند، مدیر، ثروتمند، فقیر، ظالم، مظلوم و...
همه در کنار یکدیگر قرار گرفته با دوربینی که مدام به نمای چشم پرنده گریز میزند. البته ممکن است از دیدگاه عدهای این نما چشمخدا نامیده شود و به مانند فیلم خورشید از آن به غلط، اثر را تفسیر کنند. به شخصه تفسیر را نمیپسندم. کار به حدی میرسد که دیگر مخاطب به دنبال شناخت گذشته کاراکترها نمیگردد. چرا که اثر حتی در ساخت زمان حال نیز ناموفق است. خط داستانی بیشتر به مانند یک تبلیغ تلویزیونی میماند که در آن کار نادرست یک فرد بر روی یک اجتماع تاثیر میگذارد و تر و خشک را با هم میسوزاند. حتی همین سوختگی نیز اگر به راه و روش خود به تصویر کشیده شود میتواند راهی برای حضور در سینما داشته باشد. اما اگر اینچنین کودکانه بدون پرداخت روایت شود، نتیجهای بهتر از این را در بر ندارد. مرد قصه حتی پیش از آغاز نیز مظلوم بوده است و دیگران به هر شیوهای که شده، آسیبشان را به او وارد ساختهاند. در این قصه مخاطب باید شاهد .ضعی باشد که او میترسد و نمی تواند حق خود را دریافت بنماید. دست به اعمال غیرانسانی و اشتباه میزند که در حکم نوعی تبلیغ برای عمل زورگیری به حساب میآید. خودمان را گول نزنیم. مخاطب سینما دیگر بیش از صد سال را پشت سر گذاشته است. با بازگویی یک قصه تکراری به حالتی کاملا ساده و نادرست، نه میتوان آنان را در سالن نگاه داشت و نه میتوان به سوی کار بعدی خود حرکت نمود. قصهای که مخاطب ابتدا، میانه و پایانش را از بَر میباشد و دیگر فیلمساز خودش را با ارائه ابتکاری جدید خسته نکرده است، دیگر از جان مخاطب چه میخواهد مگر آن که برای من توانست لااقل بیست دقیقه خواب را میسر کند. این اثر اصوات کمتری نسبت به اثر تعارض داشت و خواب را دیگر مورد آزار خود قرار نمیداد. نه تنها من بلکه دیگران نیز در انتهای نمایش، حتی توان برخاستن از جای خود را نداشتند. بدانگونه که مخاطبی فیلم را مناسب برای خواب برشمرد و از بیان این جملهاش لبخندی بر روی لبم نقش بست. با همین لبخند به سمت خروجی حرکت کردم. آهستهتر از همیشه. آهستکی برآمده از همان خواب بیست دقیقهای در میان اثر. خوابی که حتی کوچکترین ضربهای را به اثر وارد نساخت. امیدوار بودم که برای آخرین روز در کنار آن منتقد باسوادتر از خودم واپسین شیرکاکائو را بنوشیم اما دیگر کار از کار گذشته بود. حتی آن مردی که به مدت 9 شب با من گفتگویی در خصوص آثار را به انجام میرساند، همانی را میگویم که به اماس مبتلا بود، او نیز دیگر در روز پایانی حضور نداشت. در حسرت دانستن نام او باقی ماندم. 9 شب گفتگو بدون دانستن نام فرد مقابل. در حالی که او دیگر نام مرا آموخته بود. و شب گذشته مرا با نامم صدا زد تا گفتگو را آغاز کند. دیگر چه زمانی میتوانم این فرد آرام را بازدید کنم تا حداقل نام او را بدانم. ممکن است این دیدار به سال آینده موکول شود. امیدوارم سال آینده نیز با او همصحبت شوم. به آرامی در حال استفاده از نظرات او در خصوص آثار شدهبودم. همانگونه که دیدگاه اصلی را از اطرافیان در سینما دریافت مینمایم. صحبتهای تکراری را کنار میزنم. چیزی که میخواهم به ان اشاره کنم این است که روز پایانی جشنواره کمر همت را بسته بود برای آن که کاملا به مانند یک روز پایانی به نظر برسد. گمان نمیکنم موردی را از قلم انداخته باشد. با تحمل خستگی که دیگر از حد توان جسمم گذشته بود به سالن انتظار رفته و با آن منتقد دیگر مشغول صحبت کردن شدیم. از جلوههای ویژه استفاده شده در فیلم خروج برایم گفت. از شنیدن تکتک آنها متعجب شدم. قسمتهایی از فیلم را برایم شرح داد که با جلوههای ویژه ساخته شدهاند. در حالی که باورش برایم سخت بود که بدانم چنین صحنههایی تا این حد قدرتمند از تکنولوژی جلوههای ویژه بهره برده است. اگر چنین باشد جایزه بهترین جلوهویژه را به راحتی و بدون داشتن رغیبی در این زمینه دریافت خواهد کرد. در این لحظه جملهای در خصوص فیلم خروج به ذهنم رسید و آن را با او به اشتراک گذاشتم. جمله چنین بود که: «آن سگ موجود در فیلم خروج شرف دارد به اکثر آثار این جشنواره و علیالخصوص شنای پروانه» از قسمت اول جمله استقبال کرد و اما با قسمت دوم آنچنان موافق نبود. اما حتم دارم همان اثر فریب دهنده نیز تا چند سال دیگر حرفی برای گفتن ندارد. همان سگی که در فیلم خروج به تصویر کشیده میشود و پرداختی به شدت حساب شده را دارد، میتواند نوعی کلاس درس برای فیلمسازانی باشد که حتی نمیتوانند یک لیوان را به درستی در قاب دوربین خود قرار دهند. مگر آنکه به اطوارهای روشنفکرزده سینمایی دچار شوند.
هنگامی که در راهرو نشسته بودم کودکی در مقابلم حاضر شد و پرسید که آیا من بازیگر هستم. نمیدانم چگونه به چنین سوالی دستیافته بود. ممکن بود فریب ظاهرم را خورده باشد. در ابتدا سوال او را به
آرامی رد کردم. سوال دوم بدتر از سوال اول بود. سوال دوم بازیگر تئاتر بود. من با تمام تنفری که نسبت به تئاتر داشتم سوال دوم را سریع تر از سوال اول رد کردم و نقش خود را پشت دوربینهای سینمایی بیان کردم. حتی شیندن لغت تئاتر برایم عذابآور است. با این که دو بار همین لغت را وارد متن خود کردم.
برای فرار از این افکار به آن منتقد ملحق شده و به سوی سالن پیشرفتیم. برای اولین بار او نیز در جای خود ننشست و همراه با من در کنار یکدیگر دو صندلی را در میان تمامی آن صندلیهای قرمز خالی برگزیدیم. هنگامی که به همراه یک منتقد سینمایی به تماشای یک اثر مینشینم احساس امنیتی برایم شکل میگیرد. پیشتر در شبهای گذشته این مورد را کامل توضیح دادهام.
«قصیده گاو سفید»
در همان ابتدا که از رویا آغاز شد، دست خود را برای هر دوی ما رو کرد. موضوع قصاص برای آن منتقد مهم بود. از شیوه پرداخت و دیدگاه نو در بیان قصاص لذت میبرد. همانگونه که در فیلم بسیار خوب پدران این موضوع مطرح شده بود و از قضا آن فیلم را نیز با یکدیگر مشاهده نمودیم. بازیگر نقش اصلی هر دو فیلم نیز یکسان بود. اما این کجا و آن کجا. در این روایت برخورد اصلی مربوط میشد به مشکلات یک قاضی در اجرای یک حکم که در میان آن زنی با کودک ناشنوای خود به زندگی میپرداخت. جمله کمی ریویو وار شد. متاسفم!
از این ریویو در تکامل متن میتوان بهره برد. قاضی برای اولین بار منفعل و سرپایین نشان داده میشود. بجز قسمتی که آن منتقد به درستی در طول اثر برایم بیان کرد. که اگر این قاضی حکم دهنده باشد. پس چگونه زن مظلوم آن را نمیشناسند. مگر در دادگاه شوهر خود حضور نداشته که چهره قاتل همسر بیگناه خود را بشناسد. اما گناه و قاضی مسئله پرداخت این اثر میباشند که به شدت هیچگونه توجهی از سوی فیلمساز دزیافت نمیکنند. یعنی آن که فیلساز قاضی را با کتابهای قانون در قفسه خانه معرفی میکند. در حالی که قاضی فردی سربهپایین است و در حین برخورد با زن آن اعدامی، خود را مظلوم جلوه میدهد. مظلومیتی که با رعایت نوع کلام او بیان میشود. اما مگر میشود یک قاضی به دلیل حکمی که داده است و در مدتی بعد مشخص شده که مجرم فرد دیگری است، از کرده خود پشیمان شود و اینگونه به دنبال طلب بخشش از دیگران برود. حتی اگر برود نیاز به یک زیست دارد که بیانگر وضعیت و وجدان او در طول زندگی باشد. حال آنکه گناه در صف پرداخت فیلمساز گیر کرده است. بهگونهای که فیلمساز گناهکاری و حکم یا مسئله را شرح نمیدهد. شاید به این علت است که ساخت یک قاضی منفعل، فرصت زیادی را از او گرفته است. اما زن نیز از طرف بچه و برادر شوهر خود در عذاب است. مشخص نیست در چه مکانی در حال حرکت است و هدفش از پیگیری حکم نادرست همسرش چیست. عشق وسیلهای است که فیلمساز میتوانست به راحتی به عنوان دلیلی برای اعمال زن به کار بگیرد. اما بدون توجه به عشق این روایت دچار اخلال در بیان میگردد. حتی دیگر گردم خمم شده قاضی نیز قابل چشمپوشی است. خانواده نیز چنان سردرگم است که دختر ناشنوا را قربانی حال بیان سینمایی خود میکند. وجود دخترک نه برای عشق میان زن و مرد کاری را از پیش میبرد و نه میتواند دلیلی باشد برای سوزش بیشتر حکم قاضی و حالتی برای ادامه زندگی زن. کودک عامل اضافی است.
همانگونه که نماهای مترو و بسیاری دیگر از نماها اضافی برداشت شدهاند. نمیدانم چرا در این جشنواره نماهایی بسیاری از مترو در آثار گنجانده شده بود. در حالی که هیچیک از آنها عامل پیشبرنده فیلم به حساب نمیآمد. صرفا یک پز لحظهای برای برداشتهایی سخت در میان مترو و انبوه جمعیتی کنترل شده. نه برای گذران زمان و نه برای تعریف سرخوردگی کاراکترها. و اما عشق. ضربه ابتدایی و انتهایی چنین است. عشق که نباشد، تا ابدیت، اثری به تکامل نمیرسد. در مقابل، کشتارگاهی را فراهم میسازد برای قربانی کردن انسانهای سردرگم داخل قاب. قصه به قدری کسل کننده جلوه نمود که حتی زمانی که انتهای سالن جر و بحثی بلند میان مسئول سالن و یکی از تماشاگران که در حال شکستن تخمه بود رخ داد، تمامی سر ها برای مشاهده آن به عصب بازگشت. گویا آن رویداد جذاب تر از اثر مقابل آنان بود.
همین بود که دیگر پس از اشکالات وارده فیلم به همراه آن منتقد، تصمیم به خروج از سالن و ترک جشنواره امسال را در نظر گرفتم. با یک خداحافظی کوتاه و آرام از آن منتقد، از سالن جشنواره امسال نیز خلاص شدم. گذران جشنواره مرا دچار حالتی نمود که حتی متوجه برگزاری مراسم اسکار نیز نشده و طبق عادت هرساله به اسفند ماه چشم دوخته بودم. شاید پس از مدتی استراحت، به سوی نقد انگل بروم و شاید همان سه ماه گذشته میبایست نقد مفصلی را مینوشتم. اما گمان میکردم اثری نیست که ارزش نقد مفصل را داشته باشد اما...
آثاری را به دنبال وضعیت فکری خود نتوانستم مشاهده کنم. اما در همین حد که آثار مهم و مد نظر خود را توانستم تحمل کنم برایم کافی بود. و اما در این پایان که نمیتوانم از نوشتار دل بِکَنَم، میخواهم از فرصتی که برای خوانش روایت فجر قرار دادید، تشکر کنم.(حتی با وجود غلط های املایی به دلیل نگارش متون در نیمه شب و به همراه خستگی فراوان. و پوزش دوباره برای حجم بالای مطالب) شما مخاطبان محترم، تنها دلیل نوشتار این متنها و تحمل آن جهنم سینمایی برای من بودید. این متون نیز تجربه خوبی را در نوشتار من رقم زد و امیدوارم که توانسته باشم با آنها، خوانش نقد آثار را کمی آسانتر از نقدهای خشک دیگر بگردانم.
حال فرصت آن فرا رسیده است که جدول ارزشگذاری این آثار را پس از تحلیلهایی که به انجام رساندهام تکمیل کنم. این ارزشگذاری، بدون توجه به نظر باقی منتقدان است و صرفا نظر شخصی و تحلیلهای چند شب اخیر و تجربه چند سال اخیر من را به همراه دارد. نه برای اطوار بیان میشود و نه برای پز سختگیری. بلکه برای شنناخت آثاری بهکار میرود که دیگر منتقدان توجهی را به سوی آنان نمیبرند.
سخن برای بیان بسیار است...
نویسنده: کیان زندی