نقد انیمیشن فروزن 2013
به نام خالق اسکورسیزی
فروزن یک سینمای همه جانبه است، یک زندگی، یک خانواده و یک حس که همه یک هدف داردند: عشق، عشق و عشق...
در ابتدا موسیقی است، با ذرات برف ناگهان موسیقی منجمد میشود تا این که به یک نمای ثابت میرسیم و زمینه ای یخی با رنگ ابی و به شدت سرد که قسمتی از آن با رنگ قرمز حرارت بخشیده شده است و سپس یخ زده با برش این یخ زندگی اش و موسیقی را آغاز میکند. یکی از موارد موفق موزیکال در سینما و نقطه ی اوج انیمیشن سازی و پرداخت به قصه در نهایت سادگی و باشعوری.
انیمیشن فروزن(یخزده) تمام آن چیزی است که معنای این صنعت و ژانر را در خود جمع کرده است و بنیانگذار یک شیوه ی نوین در ادامه ی راه انیمیشن است. مهمترین راز این انیمیشن استفاده ی رنگ در پیشبرد قصه است که مولفه ی اصلی آن را تشکیل میدهد.
قصه در حول محور یک خانواده سلطنتی میگذرد که پر است از زندگی و گرمای بین روابط. در همان ابتدا که سرگرمی ساده ولی عجیب آن دو خواهر است و ناگهان تبدیل یک تفریح به عذاب، گره ی ماجرا را میسازد. مخاطب را در این سرما و آن تیکه موی سفید شخصیت "آنا" درگیر میسازد. شخصیت آنا از روی رنگ مویش قابل شناخت است، به اینگونه که شور زندگی در او فاقد قدرت تاثیر فعال است و به گونه ای انفعالی، پذیرنده و حسی است که مستقیما این حالت به جسم مادی اش بازمیگردد و همچنین نشانگر نیاز روز افزون به آسایش جسمی و خشنودی حسی است تا ازین طریق از وضعیتی رهایی یابد که موجب یک احساس عدم آسایش میگردد. در کنارش "السا" را داریم که با همین دیدگاه رنگی نه دارای رنگ است و نه تیره و روشن بلکه کاملا آزاد از هر محرک یا گرایش روانی میباشد که به مرور در قصه همین را بیان میکند.
مرگ پدر و مادر دارای یک لحظهی عمیق حسی است، بدون آن که در آنها پرداختی شکل گرفته باشد، طوری مخاطب را دچار غم میکند که باعث حیرت زدگی میشود. حال این غم ازینجا می آید که ما با شناخت آن خانواده و دوری السا و آنا از یکدیگر، متوجه میشویم که خانوادیشان به یک سختی عظیم دچار شده است و در صورتی دوخواهر، حتی یکدیگر را هم ندارند.
(سه سال میگذرد): موسیقی و حس اطراف قلعه و خبر تاج گذاری السا یک انرژی و امید دوباره به داستان میدهد در کنار همان گره ی ابتدای قصه که کنترل السا در مقابل قدرت اش بود. السا در حصار استرس خودش گیر افتاده و راهی برای برقراری ارتباط با مردم نمیگیرد در صورتی که انا ما را با خود فضای بیرون از قلعه میبرد و با شور و هیجان ما را در کنار آنها قرار میدهد و این که او مدام در نماهای باز سیر میکند و السا در تنهایی خود و در قاب های بسته قرار دارد.
درون قلعه از رنگ بنفش ساخته شده همانگونه که رنگ سایه ی چشم السا و شنل او به همین رنگ است. این کاربرد رنگ نشانگر دست یافتن به یک رابطه جادویی است، نه تنها برای عظمت خود تلاش میکند، بلکه در عین حال خواستار افسون شدن شادی دیگران است تا بتواند درجه ای از سحر خود را در مورد آنان به کار گیرد اما با این حال تفاوت میان ذهن و هدف هنوز هم وجود دارد. بنفش همچنین میتواند همانند سازی به عنوان یک ترکیب عاشقانه و صمیمانه باشد. حسی که بیانگر بینش درونی فرد است اما یک نوع ناتوانی از لحاظ تفاوت قائل شدن یا یک تزلزل بدون تصمیم باشد.
آنا شخصیتی به شدت خام و عجول دارد، در طی چند ساعت به سرعت گمان میکند که عاشق شده است در صورتی که السا که دریافتی بهتر ازین موضوع دارد سعی دارد به او بفهماند که او در اشتباه است. در این مورد حس بین دو خواهر برای مخاطب قدرت بیشتری میگیرد و جدی تر میشود، حتی در عین حالی که آنا با او مخالفت میکند اما تجربه ی السا باورپذیر تر میشود.
حس ترس السا تبدیل به حس ترس ما میشود و دیگر منتظر رویدادی ناگوار میشویم. آنا تنها کسی است که ازین رویداد وحشت زده نمیشود در حالی که برای ساختن یک هیولا از السا ترس کودکان نمایش داده میشود و تاکید کمتری رو بزرگسالان حاضر در آن مکان میبینیم. چرا که السا هم از پیشینه ای که برای خودش اتفاق افتاده و در کودکی صدمه ای به خواهرش زده است، تحمل دوباره اتفاق افتادن این موضوع را ندارد و از ترس کودکان دچار اضطراب میشود. در میان سرمای ایجاد شده فرار میکند و با پناه بردن به کوه و دوری از جامعه سعی دارد خودش را قانع کند که تنهایی بهترین راه حل برای زندگی است، در صورتی که خواهرش با قاطعیت تمام میداند که میتواند او را باری دیگر به سرزمینش بازگرداند و حس عمیق خواهرانه که یک عمر به دنبال آن در جستجو بوده را بازیابد.
السا در کوهی که برای تنها شدنش به آنن پناه برده است در ابتدا شنل بنفش خود را رها میکند و با این عمل یک مسیر جدیدی از زندگی او با رنگ آبی شروع میشود. با رنگ آبی حس خشنودی و رضایت از یک وضعیت آرامش که به تازگی در السا پدید آمده را مشاهده میکنیم. یک حس عاری از اضطراب و احساس ثبات و یکپارچگی و امنیت را تشکیل میدهد.
آنا در تمام داستان لباس های سبز رنگ به تن دارد که نشانگر وضعیت پشتکار و استقامت اوست و در این مورد میتوان گفت:عزم راسخ و یک نوع پایداری عجیب هم دارد و در برابر تغییرات مقاومت از خود نشان میدهد. و در طول این قصه سعی میکند اطمینان بیشتری نسبت به ارزش های فکری خودش پیدا کند. در کنارش مشاهده میکنیم که او تمایل به حفظ غرور خود دارد و چگونه در برابر یک فرد عادی با این که نمیتواند اما ادای یک اشرافزاده را در می آورد، همین یک ویژگی شخصیت او را به گونه ای اجتماع دوست تعریف میکند و به شدت محاظه کار که برای رسیدن به یک آرامش هرگونه تلاشی میکند.
حالا شخصیت مرد اصلی سر و کله اش پیدا میشود، "کریستوف" که در ابتدای فیلم همانند دو شخصیت اصلی دختر، با کودکی او مواجه شده ایم و باز هم اینبار با یک ظاهری پوشیده از برف برای ما معرفی میشود. آنا در مواجه شدن با کریستوف از او خوشش می آید و سعی بر این دارد که توسط امکانات او باقی راهش را ادامه دهد. این اولین دیدار دو شخصیت است که جوانه ی عشق را میان آن دو میکارد و به مرور آبیاری اش میکند تا به یک سرانجام خوش برسد. این عشق مانند اولین تفکر آنا دیگر به سرعت پیش نمیرود، بلکه قرار است یک شناخت کامل از دو طرف در این زمان شکل بگیرد.
اینبار آنا یک شنل بنفش را بر تن دارد که در این مورد نمایانگر آرزوی داشتن یک صمیمیت عارفانه با شخصی دیگر رد و سرکوب شده است زیرا یا جنبه ی غیر عملی آن آشکار بوده و یا این که شرایط کاملا نامناسب بوده است که در این قصه میتوان گفت غیر عملی بوده است.
این حالت سبب میشود که محافظه کاری نسبتا شدیدی پدید آید که در دیالوگ هایی که بین کریستوف و آنا رد و بدل میشود، میتوان مشاهده کرد. حالا دیگر آنا مایل نیست که خود را عمیقا نسبت به یک رابطه متعهد سازد، مگر آن که دقیقا از وضع شرایطش و مسئولیت های آن ها آگاه شود. در هر صورت بیشتر تمایل به یک استقلال شخصی دارد که قرار است اولین بار در زندگی اش آن را تجربه کند.
کریستوف از همان نمای ابتدایی ورودش نمایانگر آن است که میتوان به او اعتماد کرد، زیرا که در نهایت سادگی و تنها برای کمکی هویج(!) و دقایقی بعد برای یک کالسکه نو، تمام سختی های این مسیر را میپذیرد و بدون هیچگونه شناختی از آنا او را همراهی میکند.
او تنها شریک زندگی اش یک گوزن بوده که به شدت به او وفادار است و همه چیزش را با او در میان میگذارد، آن گوزن هم به شدت تبدیل به شخصیت میشود و تاثیر گذاری فراوانی بر پیشبرد قصه دارد. در گوزن عشق زیادی جریان دارد به طوری که هیچگاه نمیتوان از آن ترسید.
شخصیت بعدی که به شدت حس خوب و شاد را وارد میکند "اولاف" است. اولاف در فضای کاملا رویایی وارد قصه میشود، درست همانگونه که او از یک رویا برآمده است.
نکته ی جالب این است که او هم در کودکی این دو دختر نقش داشته و با توجه به این موضوع حالا دیگر گذشته ی تمام شخصیت های داخل قاب را در دست داریم و هیچ گونه حس بدی در این بین به وجود نمی آید. اولاف از عشق به وجود آمده، نوعی عشق در اوج سرما که عاشق بغل های گرم و حس کودکانه است. اولاف دیالوگ های بامزه ای دارد که برای ایجاد حس و فراموش کردن آن سرما به شدت نیاز است.
در قلعه ی السا و برخورد او با آنا یک ته مایه ی رنگ قرمز سطول یخ را فرا میگیرد که از حس خشم السا بر می آید. در کنار این موضوع غروب آفتاب هم این حس پایان را برای السا پدیدار میکند و باز هم به تنهایی خودش رو می آورد.
نوبت به متخصصان عشق میرسد، کنتراست آنها به این گونه است که با ظاهری سنگی هستند ولی به شدت مهربان و مفرح. این موردی دیگر از کنتراست های این انیمیشن است که ثابت میکند نمیتوان از روی ظاهر چیزی را متوجه شد. و نیمی از هدف قصه همین است.
آن سنگ ها عشق بین کریستوف و آنا را متوجه شده اند و همان لحظه یک پرش برای آنا به وجود می آورند از یک نوع عشق واقعی و با یک پلان کلوز از صورت آنا و حالت چشمانش، تغییری بزرگ را در او میتوان متوجه شد.
مغز بزرگ سنگ ها راه حل برطرف شدن مشکل آنا را یک عشق واقعی بیان میکند و کریستوف بدون هیچ مکثی اسم "هانس" را بر زبان می آورد، در حالی که میداند عشق واقعی آنا نیست اما نمیتواند خودش را در جایگاه عشق آنا قرار دهد، به دلیل تمام حس محبت بدون چشم داشتی که به او دارد و دیگر بدون هیچگونه خواسته ای او را همراهی میکند و دیگر مسئله ی پیدا کردن خواهرش را ندارد بلکه مسئله تبدیل شده به نجات جان او.
حمله ی ارتش هانس به قلعه ی یخی صورت میگیرد. با ورود سربازان به قلعه، یک تم رنگی زرد بر روی یخ ها مینشیند که حس اعلام خطر را در السا نشان میدهد. در صورتی که او با تمام قدرتی که دارد قصد آسیب زدن به آنها را ندارد. اما در نهایت با صدای شکستن بلور های یخی السا مغلوب آنان میشود. در این حین هانس همچنان نوعی نیت خوب را از خود نمایان میکند چرا که او در مقابل دیگران باید ظاهر خودش را حفظ کند و فقط وقتی تنها است میتواند به خواسته ی خودش برسد، طوری که مخاطب را همچنان با این حرکاتش از خود دور نمیکند.
به قصر اصلی بازمیگردیم و اینبار با دیوار هایی قرمز رنگ مواجه میشویم به طوری که انگار هیچگاه در داخل قصر را مشاهده نکرده ایم. رنگ قرمز در شرایط مادی وجود دارد. رنج بردن از نبود انگیزه در زندگی با همین رنگ وارد قصر میشود و یک قلب یخ زده در میان آنها که محیط پیرامونش خطرناک و خارج از کنترل اوست. قرمز تبدیل میشود به یک امر تهدید آمیز. این ترکیب قرمز طرد شده و آبی نشانگر افرادی است که از زندگی خود رنج برده اند و یک نوع مشکل قلبی برای آنها ایجاد شده که در این مورد هم میبینیم که قلب آنا مورد حمله قرار گرفته است. عشق واقعی آنگونه که آنا گمان میکرد نبود، در یک نمای بالا از تنهایی او در اتاق در بسته که یک نوع آینه است نسبت به حس دوران کودکی او، و تنهایی که بر او قالب میشود.
این همه را باز هم اولاف از بین میبرد و همان پل نجاتی میشود که قبل ها بوده و در همان کودکی ایجاد شده. در این ها میشود قدرت کارگردانی عجیب و غریب را متوجه شد و نماهایی که یکی پس از دیگری حس را برمی انگیزند و با تدوین دقیق هیچ اخلالی در آنها ایجاد نمیکند. تدوین خوب است که با تعدد نماها میتواند حس را تشدید کند. تدوین سرعتش را بلد است و عجله نمیکند.
آنا که نجات میابد لحظه ی اوج قصه فرا میرسد، تمام آن چیزی که از ابتدا آجر هایش را چیده، دو خواهری که در کل ده دقیقه کنار هم ندیده ایم را به قدری خواهر بودن را بینشان ساخته که هیچگونه نمیشود انکارش کرد. آینه ای که در انتها هنگام دفاع کردن آنا از السا میبینیم دقیقا برعکس اتفاقی است که برای آنا در کودکی می افتد. او با دست چپ السا دچار حادثه شد و حالا با سپر کردن دست راست خود از السا دفاع میکند.
اشک السا در انتها تمام آن معنایی از عشق خواهرانه است که باید درک کرد. برخلاف نظر عده ای زیاد که این انیمیشن را یک دیدگاه همجنسگرایانه میدانند و معتقدند که عشق د دختر به هم در حال تبلیغ است، باید گفت که اصلا این انیمیشن را درست ندیده اند و نمیدانند که خانواده و نسبت خواهر بودن به چه معناست. آنوقت فقط دنبال نماد بازی خود هستند که همه چیز را به همجنسگرایی ربط بدهند.
عشق تمام آن گرمایی است که در قلب یخزده ایجاد میشود و آن را نجات میدهد. قلب السا هم کمتر از قلب آنا یخ نزده بود. السا هم با عشق ثابت میکند که تمام سرما را میتوان از بین برد.
قابل توجه دوستانی که از همجنسگرایی در داستان میگویند، در حالی که در انتها آنا را میبینیم که با کریستف یک پیوند عاشقانه برقرار کرده است و این همان چیزی بود که در طی زمان بدست آمد.
فروزن یک انیمیشن گسترده است، یک کلاس درس برای سازندگان آینده انیمیشن.
خانواده ای که برای کودکان شرح میدهد آن هم در اوج سرما و دوری از یکدیگر، از بین نرفتن امید ها و ایجاد یک عشق خانوادگی. یک موسیقی فرمیک و سرپا که به هیچ وجه در جایی اضافی نیست.
انیمیشنی که هیچوقت تکرار نخواهد شد حتی در دومین نسخه ی خود هم که امیدواردم صدمه ای به این همه صداقت در قسمت یک خود وارد نکند.
تنها چیزی که میماند یک موسیقی و یک عشق است در انتها و "یخزده" آب نمیشود ولی دیگر ترسی را ایجاد نمیکند و امن ترین سرما و دلچسب ترین سرما را با مخاطب تجربه میکند.
منتقد: کیان زندی
نمره ارزیابی: 10/10