نقد فیلم رفقای خوب 1990
به نام خالق اسکورسیزی
اینگونه فیلم ها با اینچنین موضوع ها و ژانر های خود طوری اند که هیجان مخاطب را تشدید میکنند و در نهایت حس را از یاد آنها میبرد.
مواجه شدن به صورت هیجانی با یک اثر به شدت برای مخاطب سمی است و نمیداند چه بلایی دارد سر خود میاورد. حتی ممکن است پس از اتمام فیلم نام هیچیک از کاراکتر ها را به یاد نیاورد، اما هیجانش نمیگذارد حس واقعی اش را به فیلم متوجه شود.
فیلم رفقای خوب فیلمی است که مخاطب هنگام مواجه شدن با یک داستان به اصطلاح مافیایی، خودش را تقدیم به فیلم میکند و دیگر اجزای فیلم را نمیبیند و فقط به دنبال حرکات مافیایی است.
فیلم رفقای خوب را میتوان فقط برای یک بار دید، زیرا که در بار دوم به سرعت همه ی مشکلات فیلم لو میرود و ارزش دیدنش را از دست میدهد.
فیلم رفقای خوب با یک فلش بک شروع میشود، ادعای "چگونگی" داشتنش از همین ابتدا معلوم میشود.
فیلم را به طور کل نریشن های شخصیت اصلی میگرداند، که البته شخصیت نیست و همان تیپ یک فرد عضو مافیای ساده را بازی میکند. او به هیچ وجه مرکزیت فیلم نیست و تنها نقشش توضیح قصه روی تصاویری است که خودشان حرف زدن بلد نیستند و دست به دامن این نریشن ها هستند.
تا انتهای فیلم هم ما متوجه نمیشویم این نریشن ها از چه زمانی سر بر می آورند و مدام گفته میشوند، کاری هم که این نریشن ها میکنند همان ادعای چگونگی را پیش میبرند، طوری که این فرد هیچ اتفاقی برایش نمی افتد و همیشه باید قصه گو باشد.
طوری که قصه را میگوید دلش میخواهد گانگستر شود و به نحوی وارد مافیا میشود، خانواده اش در چند پلان کوچک به شدت وحشی و رذل نشان داده میشوند و بعد از دقایقی از قصه کنار گذاشته میشوند. پسرک کوچک که آرزوی مافیا دارد به کمک نریشن ها به طرف گروهی سوق داده میشود و عضوی از آنها میشود. مشکلی که در این میان وجود دارد این است که نه مافیایی وجود دارد و نه گانگستری، ناگهان یک نمای دادگاه و پیروز شدن پسرک از اولین جرمش در زندگی و رسمی شدن او در آن گروه که معلوم نیست چیست و جایگاهش در فیلم کجاست.
تیپ ها پشت سر هم قرار میگیرند و مدام در حال دزدی و قتل هستند، نه زندگی در فیلم وجود دارد و نه حسی، با همه ی این عقب ماندگی های فیلم، ناگهان کاراکتر اصلی با نرشین های خودش در آینده ی نامعلوم موفق به ازدواج میشود. زنی که اگر از فیلم حذف شود هیچ مشکلی بوجود نمی آید.
زن فیلم کمی حس حال معنوی و مذهبی را وارد داستان میکند که در طی چند دیالوگ به سرعت تمام میشود. زن هم که مافیا نمیشناسد اما باز هم بی خانواده است و بدون هویت، که سریعا با یک گانگستر ازدواج میکند که آن گانگستر به او میگوید در کار ساخت و ساز است و حتی معلوم نمیشود در کجای فیلم زن متوجه میشود که شوهرش در واقع چه کاری انجام میدهد و چگونه با آن کنار می آید.
هیچ موجودی در فیلم تعریف نمیشود، موسیقی می آید و میرود، دوربین برای خودش دارد در بین چند تیپ گانگستری پرسه میزند و زمانی که خسته میشود روی تعدادی از آنها زوم میکند و در جایی مینشیند.
بازیگران مدام میخندند و در این بین حتی مافیا را هم به تمسخر میگیرند.
نه دلیل درست و حسابی برای کشتار ها دارند و نه در پشت آن یک هویت خاص و مشخصی برایشان تعریف شده است.
ناگهان پس از دو ساعت سردرگمی همه چیز روی دور تند قرار میگیرند و قتل ها سریع تر انجام میشود، پلیس همه را دستگیر میکند و همه ی باند مخوف از بین میرود.
متاسفانه پلیس ها یک چیز را نمیتوانند بگیرند، آن هم نریشن فیلم است که تا انتها آزاد برای خودش خوش میگذراند و هر چیزی که دلش میخواهد( حتی اگر به قصه کمک نکند) را میگوید.
به دلیل ناتوانی فیلم در تصویر خود و بعد از آن در نریشن خود، انتهای فیلم با جملات تمام میشود، آنها می آیند و قبل از تیتراژ داستان نصفه نیمه را طوری جمع میکنند که کسی متوجه تمام ضعف های آن نشود.
کارگردانی این فیلم هم به دنبال تکرار خودش است و اگر به دنبال این اثر "گرگ وال استریت" هم نگاهی بیاندازید متوجه میشوید که هر دو یکی اند فقط با داستان هایی متفاوت، تمام حرکات دوربین نریشن ها و دیگر اجزای میزانسن هم یکی هستند تنها تفاوت میانگین سنی بازیگران است که پایین تر می آید.
تکرار چنین وضعی نشانه ی امضا در یک اثر نیست، بلکه نشانه ی دست و پا زدن در یک محدوده ی خاص است که کارگردان میترسد از آن خارج شود و یا آنها را امتحان کند.
رفقای خوب نه رفیق می سازد و نه ذره ای خوبی، تمام انسان ها از یکدیگر متنفر هستند و معلوم نیست در چه زمانی سعی کشتن یکدیگر را داشته باشند. اصلا چطور میشود انسانیست را در فیلم نشان نداد و سپس دنبال این بود که رفقای خوبی را در پی آن معرفی کند.
کارگردان نه بلد اسست طرف مافیا را بگیرد و کمی آنها را رنگی تر نشان دهد و نه حتی بلد است آنها را تخریب کند و اعمالشان را باطل به تصویر بکشد. صرفا هرگونه که از دستش بر بیاید یک طرف را میگیرد و پیش میرود.
نقد پوستر فیلم: در پوستر فیلم، رابرت دنیرو در وسط، جو پشی در سمت راست و ری لیوتا در سمت چپ قرار دارد، با دیدن این چینش، ذهن مخاطب طوری راهنمایی میشود که رابرت دنیرو نقش اصلی را برعهده داشته باشد، در صورتی که رابرت دنیرو حتی یک بازیگر مکمل در فیلم هم نیست.
پایین این سه نفر یک دیالوگ از فیلم آورده شده که از نظر من تمام فیلم بعد از گفتن این دیالوگ به پایان میرسد و آغازی پیدا نمیکند.
اسم فیلم و اسم کارگردان در زیر آن طوری که تمام وزن قسمت بالای پوستر بر دوش این اسم کارگردان قرار دارد. و یک شعار خیلی دم دستی کمی پایین تر که نوشته شده است: «چند دهه زندگی در مافیا»! این جمله به قدری روی هوا میماند در طول فیلم که به نظر میرسد شاید کارگردان قصد شوخی داشته که این جمله را در پوستر خود به کار برده سات، زیرا نه تنها مافیایی وجود ندارد و شکل نمیکیرد، بلکه گذر این دهه ها هم به هیچ وجه منطقی نیست و از روی جهت باد چند دهه میگذرد و داستان هایی مثل زندان و... سپری میشود.
آخربن عضو پوستر هم فردی است که وسط یک خیابان افتاده است و با آن کلاه و نوع پوشش اش باید به مخاطب بفهماند که داستان مافیا اینگونه است و بعد از جمله ی چند دهه زندگی در مافیا در این پایین مرگ به سراغ این چند دهه می آید.
منتقد: کیان زندی
نمره ارزیابی: 0/10