نقد فیلم جزیره شاتر 2010
به نام خالق اسکورسیزی
"چاقوی بدون دسته...!
جزیره ی شاتر فیلمی است به شدت بد و بدون کارگردان، سانسور شده و بدون فیلمنامه.
از قصه ی رمان، سر جمع یک پنجم استفاده شده، که آن هم خراب است و ضد داستان.
شخصیت پردازی خیلی بد است. به علت سانسور اصل رمان و زدن سر و ته آن.
فیلم با مه غلیظ و موسیقی سنگین شروع میشود، کشتی در دریایی به شدت قلابی و کاملا غرق در جلوه های ویژه حرکت میکند(این مورد را میشود از حرکت آب و ثابت ماندن ابر ها تشخیص داد!)
همین سر عرشه ی کشتی پر است از کات های بد و به شدت گیج.
تدی(دیکاپریو) از اتاق دستشویی بیرون می آید دوربین از مدیوم ناگهان لانگ میشود، باز یکدفه کلوز و دوباره از پشت سر لانگ بدون آن که دیالوگ های مکالمه ی آن دو هیچ نوع تنشی در صحنه ایجاد کند، در این مورد دوربین فقط داری با زوایای مختلف بازی میکند.
جدای از این بازی، تدوین و در کنارش کارگردانی به شدت دم دستی هستند.
تقریبا هشتاد درصد کات خوردن ها و تغییر زاویه دوربین، دارای جامپ است و نمایی به شدت بد رابرای شروع ایجاد میکند.( بیشترین عامل لو دهنده هم سیگار کشیدن آنهاست)
اولین نمای گذشته تدی که بر عکس تمام فیلم، به روش اسکورسیزی ساخته شده را مشاهده میکنیم، همان سکانس کوتاه، حامل فاجعه ای بزرگ در آغاز فیلم است.
و نه تنها همان یکی بلکه تمام خاطرات و توهم های تدی در فیلم به شدت خراب و بی ربط به فیلم جلو میروند و حس موازی بودن را در فیلم به وجود نمی آورند.
تنها طی یک نمای اکستریم لانگ است که جزیره را که اصلا برای کارگردان مهم نیست را، برای ما معرفی میکند.
سپس نمای لانگ از اسکله و دو مامور که در ابتدایش ایستاده اند و موسیقی که سعی میکند حالتی وحشتناک در آن قاب لانگ بی معنی ایجاد کند. موسیقی در همان نما نابود میشود و کوچکترین حسی را نسبت به ماهیت آن جزیره ایجاد نمیکند(چیزی که سعی دارد با ادا های فیلمبردار جور شود).
سرانجام از این نما هم خسته شده و با جامپی تدی و همکارش وارد اسکله میشوند.
بجای آن که موسیقی همراه با دوربین شود، دوربین پشت سر موسیقی حرکت میکند و با جنبش های بی جا و بی قرار اش، سعی میکند حس ترس را وارد فیلمی کند که هنوز هیچ شکلی نگرفته است.
حرکت دوربین یک حس سرگیجه بی دلیل را برای مخاطب ایجاد کرده، دقیقا همان کاری است که فیلمنامه در اجرای آن کوتاهی کرده.
دیکاپریو هیچ گونه فرم جدیدی در نقشش ندارد، صرفا همان تکنیک های قبلی و همان طرز حرف زدن در باقی فیلم ها بدون هیچ گونه آشنایی با شخصیت.
ابدا به نقش نمی آید و متاسفانه شخصیت تدی را نمیفهمد.
همکارش هم کنترلی بر چشمانش ندارد و صرفا به مانند یک فرد گیج اطراف را نگاه میکند و حتی شغلی هم که دارد را(نه نقش مارشالی و نه نقش دکتر انتهای داستان) با اداهای صورتش جمع نمیکند.
چهره ی تدی(دیکاپریو) سرشار از ترس است، در حالی که از هیچ گونه خشونتی بازنمیگردد.
در سکانس هایی از خاطره هایش هم میترسد و هم در قتل عامی شرکت کرده.
هیچ جدیتی در حرکاتش وجود ندارد(برخلاف رمان اصلی) حرف زدنش هم از روی شخصیت های دیگر فیلم هایش برداشته و همان لحن را ادامه میدهد.
حتی در قسمت های سورعال فیلم که مربوط به توهم او نسبت به زن سابقش هست، پر است از اشتباهات تدوین و حرکات زننده ی بازیگران.
یکی دیگر ازین لحظه های فجیه در فیلم، در هنگام بازجویی از بیماران است:
بیماری دست "خالی اش" را بالا می آورد و بعد از کات، "لیوان" را روی میز می گذارد!!!
دیالوگ های تدی هیچ نشانه ای از ضد جنگ بودن او را نشان نمیدهد، در حالی که به شذت دنبال انتقام از کسی است که خانه اش را به آتش کشیده است.
شخصیتی ساخته نشده دارد که سعی دارد جملات رمان را پشت سر هم بگوید.
همکارش چاک هم سر و ته ندارد، حتی نقش مکمل هم نمیشود، همچنین بالای نود درسد دیالوگ های سوال است که یا در دنبال حرف های تدی است یا از روی کنجکاوی خودش.
چاک هم هیچ گذشته ای به تدی نمیدهد(برخلاف رمان که دارای اندکی خاطرات از گذشته است).
فیلم به هیچ وجه شخصیت محور نیست، بلکه بیشتر بازی دوربین است و گم شدن اسکورسیزی در تکنولوژی های سینما و جلوه های ویژه.
جزیره هم مسعله اش نیست و مدام دنبال ادا درآوردن همانند فیلم های ترسناک است.
که متاسفانه هیچ حس ترس و حتی کمی دلهره هم ایجاد نمیکند، و تنها موسیقی میماند که این وظیفه را که بازیگر ها و متن از پسش بر نمی آیند را انجام دهد.
جزیره را هم نمیتواند بسازد، تماما در توی جلوه های ویژه غرق میشود.
از میانه فیلم به بعد کات های بی معنی اش به شدت زیاد میشود، هر وقت از نمایی خسته میشود یا میخواهد ریتم فیلم را تند تر بکند سریعا قاب را عوض میکند و موضوع برایش اهمیت ندارد.
دیکاپریو از نقشش خسته شده و بیشتر شکل یک علامت سوال را به خود میگیرد.
همکارش هم همچنان سایه ای است که بدون هیچ قصه ای میزانسن را پر میکند.
هنگامی که تدی وارد ساختمان الف میشود، با کبریتی مسخره سعی دارد فضا را روشن کند، کبریت به مانند یک نورافکن به صورت خیلی عقب افتاده ای تمام فضا را روشن میکند و حتی طبق معمول تدوین در بعضی مواقع از شعله جا میماند و یا گاهی نورپرداز هم دچار اختلال میشود.
تقریبا نصف بیشتری از شخصیت های داستان حذف شده اند و یا به صورت سَرسَری با چند دیالوگ، و مدت زمان بسیار کمی در فیلم آورده میشوند.
در واقع آکلشیف یک رعیس دارد که تنها سه دقیقه در داستان گنجانده میشود، که آن هم ساخته نمیشود و با حالتی گیج کننده زود از صحنه خارج میشود.
انگار تمام عوامل عجله دارند که همه چیز زود و با چند جامپ سریع به اتمام رسد.
دغدغه ای برای به تصویر کشیدن رمان( که بر خلاف فیلم، به شدت خوب است) وجود ندارد و به مانند تورق سریعی از آن به اجرا درآمده.
هیچ یک از بازیگران در فیلم دکتر نمیشوند، تماما وحشی و بدون ملاحضه و بدون تفکری در حال تکرار کردن جملاتی هستند که در سناریو آمده.
صرفا چند پیرمرد نمیدهند چند دکتر.
مدتی که میگذرد طعم قسمت های سورعال برای فیلمساز شیرین میشود و تمام انرژی اش را روی آن تخلیه میکند و حتی بر آن تکیه میدهد.
ترکیب های سورعال و واقعیت اش در فیلم شکست میخورد و حالتی طنز به خود میگیرند.
گریه های زن تدی حس را میشکند و در نهایت هیچ عشقی بین خودش و تدی ایجاد نمیکند.
در مقابلش تدی هم که گذشته اش به تصمیم فیلمنامه نویس حذف شده، هیچ علاقه ای نمیتواند نسبت به زنش از خود نشان دهد و در نهایت فقط میختواند صدایش را سوز دار کند و زجه بزند.
در اصل قصه تدی و پدرش اغلب به ماهیگیری میرفتند، و از همان زمان بوده که تدی از آب میترسیده است، ترسی که در فیلم وجود دارد(اللخصوص ابتدای فیلم) و تاکید بسیاری هم بر آن میشود، اما ریشه اش هرگز برای مخاطب نشان داده نمیشود.
در انتهای فیلم بعد از روشن شدن قضایا برای تدی، همچنان حس و حال صورت دیکاپریو همان گونه است که در ابتدا و در تمام طول فیلم مشاهده میکردیم.
فیلمساز بازیگر را رها کرده و هیچ اهمیتی به قصه ای که دارد به تصویر میکشد نمیدهد،
پیر شدن اسکورسیزی و شل گرفتن کارگردانی و استفاده از نیروی جوانی که توان کنترلش را ندارد بزرگترین ضربه را به ساخت این فیلم زده است.
حتی کوچترین عضو فیلم که آن بچه ها باشند را هم نمیتواند درست و حسابی در بیاورد.
در انتها هم یک دیالوگ ساختگی به تدی اضافه میکند:
«کدوم بهتره؟ زندگی مث یک هیولا یا مردن مثل یک مرد خوب»
این دیالوگ ابدا نه ربطی به رمان دارد، نه به تدی و نه حتی به این داستانی که در طول این دو ساعت در حال تعریف کردنش بوده است.
صرفا یک جمله بی معنی(برای این شخصیت) است، که سعی دارد مخاطب را در یک دوراهی قرار دهد که این شک به وجود بیاید که: آیا تدی دیوانه بوده و یا او را دیوانه کرده اند؟
این سوال در رمان به شدت واضح است و تدی دیوانه.
اما در فیلم از نظر من دیوانه فیلمنامه نویس است و بعد از خودش، کارگردان را دیوانه میکند!
اشتباه دیگر در فیلم اسن است که تقریبا تمام عوامل لال هستند و بمانند یک مترسک متحرک در صحنه حرکت میکنند و اللخصوص نگهبان ها که در کل فیلم هیچ نقشی ندارند و فقط یک بپا و یا به عبارتی یک بادیگارد برای دیگر افراد هستند.
انتهای فیلم هم موسیقی وارد میشود و اینبار هم دوربین به خارج جزیره میرود.
معلوم است موسیقی هم گیج است و شروع و پایانی ندارد، صرفا همان نت ها که دوربین را به دنبال خود میکشیدند، اینبار سعی دارند که دنبال دوربین بروند وه حس نداشته در میزانسن را بوجود بیاورند که حتی در آن هم موفق نمیشوند.
اسکورسیزی با ساخت این فیلم، به فروش زیادی دست پیدا کرد اما به شدت از سبک خودش دور شد در حالی که در این فیلم سعی داشت سبک دوربین خودش را پیاده کند، اما به شدت شکست خورد، زیرا نماهای دوربین همیشگی اش روی این داستان پیاده نشد و عملا خودش را به شکل یک فیلمساز جدید الورود به عرصه سینما مبدل کرد.
به شدت تکنیک زده میشود و نمیتواند خودش را جمع و جور کند.
فیلم نمیتواند حتی یک خلاصه درست حسابی از رمان را به مخاطب بدهد و بی توجه به همه چیز به سرعت یک تورق کلی روی کتاب میزند.
در نهایت از دیدگاه من این فیلم یکی از بدترین فیلمهای اسکورسیزی است، و پیر شدنش بر روی فیلم هم اثر میگذارد و همه را در آن پیر و عقب مانده نشان میدهد.
خط زمانی داستان، تقریبا هم دوره خود اسکورسیزی است، در حالی که انگار او هیچ ماهیتی از آن دوره در وجود خود ندارد.
در این مورد اسکورسیزی چاقویی بدون دسته را گرفته است که هم خودش و هم مخاطبش را زخمی کرده است و با "چه"، سعی دارد خودش را تبرعه کند.
و حتی تمام سانسور ها و تحریف هایی که انجام میدهد هیچ اثر مستقلی را نمیسازد، نه برای فیلمساز و نه برای مخاطب. و نه با آن فانوس دریایی که معلوم است فیلمساز محو عظمتش شده و به کلی کارش را فراموش کرده است.
منتقد: کیان زندی
امتیاز: صفر از ده.