نقد فیلم همه میدانند 2018
به نام خالق اسکورسیزی
همه مست اند!
زنگ به صدا در می آید و برش ها آغار میشود. از همان ابتدا میبُرد و جلو میرود.
چند نفر انسان در ماشینی که نه مبدا دارد و نه مقصد، با خوشحالی وارد فیلم میشوند.
هیچ کس نمیداند و قرار هم نیست بداند که این فیلم نه زمانی دارد ونه مکانی، نه اسپانیایی دارد و نه آرژانتینی! نه خانواده میشناسد و نه عشقی...
تا بیست دقیقه ابتدایی فیلم هیچ کس برای ما معرفی نمیشود، صرفا زیاد میشوند و روابطشان معلوم نیست.
مردی که معلوم نیست کشاورز است یا تاجر شراب (ولی خوب از شراب حرف میزند و در آن مدرسه که معلوم نیست از کجا آمده توضیحات جالبی میدهد) ، با همه ی بازیگران ور میرود، با کمی ادای عاشقانه در ابتدای داستان سعی میشود تا برایش یک همسر مشخص شود که این همسر نه تنها نقشی در زندگی اش ندارد، بلکه هیچگاه با او زندگی نکرده و عشقی نمیفهمد، بچه ای ندارد، شعور ندارند، معلوم نمیشود خانواده ای دارند یا نه، و در نهایت داعما از دوربین فرار میکنند، دوربینی که مدام پشت سر بازیگران میدود، و بدون هیچ دلیلی نما هایش را با تدوینگر عزیز، عوض میکند و حتی او هم "نمیداند".
پس این "همه" که قرار بود بدانند کجا هستند؟
تیپ های سطحی، گیج و تند خو که معلوم نیست در کجا زندگی میکنند.
روابطشان هم تا پایان دقیق توضیح داده نمیشود، گویا زندگی و عشق همان دو پدر و یک مادر است(که نیست).
پدر اصلی(باردم) که نخورده مست است و مدام دارد گریه میکند، ادعای پدری اش هم که گل میکند و تمام زندگی نداشته اش را فدای دختر نداشته اش میکند!
ولی او با این حد از شل بودن، میشود نقش اصلی و مادر را کنار میزند، خانواده را کنار میزند، انگورهایش را هم دیگر دوست ندارد، این حجم از تحول چگونه میتواند طی چند روز پیش آید؟
حال وقتی که نمیتواند روال عادی داشته باشد پس ناگاه موهایش باید سفید شوند و شدت فشار را بر او نشان دهند!
او بجز حامله کردن هیچ کاری انجام نداده و 16 سال هیچ کاری نکرده در حالی که پدرش که 16 سال دختر را بزرگ کرده انقدر حول نمیزند برای نجاتش و بی خیالی اش هم ادا نیست و واقعا دختر را نمیشناسد، همان گونه که ما او را نمیشناسیم، او پس از یک ساعت وارد فیلم میشود در حالی که "باردم" از همان ابتدا دارد در فیلم جولان میدهد.
حال قرار بوده داستان سر دختر باشد یا عشق ماندگار این دو و گذشته آنها؟
هیچ کدام معلوم نمیشود. نه گذشته ای کامل میشود نه حال و نه حتی آن پلیس بازی های وسط فیلم که از شانس خوب سوپرمن "باردم" یک رفیق بازنشسته پلیس میشناسد و از او کمک میگیرند برای ایجاد کمی حس کاراگاه بازی در کنار داستان خالی آنها.
هیچ انسانی در آن محیط کمی سالم روستایی هم وجود ندارد (اصلا انگار بجز این خانواده کسی در آنجا نیست مگر در همان "بار" که همه بروند و مست کنند و دیگر در جایی هیچ نقشی نداشته باشند) ، نفرت در همه جا وجود دارد و در خانواده ها دوچندان میشود.
گره ی فیلم از کجا وارد میشود؟ بعد از نیم ساعت که مثلا قرار بود کمی با داستان آشنا شویم(که نمیشویم و حتی اسم 3 نفر را هم یاد نمیگیریم) و تازه کارگردان یادش می افتد که کمی از خوشی های فیلم بکاهد و کمی بازی های دلهره آور در آن باران( که فقط همان شب هم باران می آید) در بیاورد و با دوربین پشت سر همه بدود.
زنی که ادعا میکند دخترش را دوست دارد تازه بعد از 16 سال تصمیم میگرد به پدر واقعی اش داستان را بگوید، و مردی مثلا یک زن دارد، و شاید یک زندگی جدید در این میان ول میشود.
"لاعورا" نه مادر است و نه همسر به هیچ کس اهمیتی نمیدهد، در مقابل همه را فدا میکند تا به چه برسد، دخترش؟ آن هم که در انتها پدرش نجاتش میدهد در زمانی که او خواب است.
عشق آن دو خلاصه میشود به دو حرف از اول اسمشان در کنار ناقوس کلیسای مخروبه که اتفاقا، شوهر فعلی لاعورا آن را بازسازی کرده است.
شوهری ورشکسته، و بیخیال، که معلوم نیست از کجا می آید و به دنبال چه میگردد، و هزینه هایش را چه کسی تامین میکند.
دوربین که دیگر حرفی برای گفتن باقی نمیگذارد، معلوم نیست چرا یک سره بالا و پایین میپرد و یا میداند الان در فیلم چه اتفاقی افتاده و او وظیفه دارد چگونه آن را نمایش دهد؟
همه نمیدانند، خیلی بد است که بگوییم میدانند در حالی که کارگردان هم نمیداند داستان از چه قرار است.
در نهایت چه میکند؟ خانواده ی مست و گیج روستایی را به حدی در هم میشکند که اوج خیانت و ذلت آنها نمایان بشود.
رباینده که فردی از همان خانواده است، تنها در ابتدای فیلم کمی حرف میزند و کنار میرود و تا پایان دیگر حتی ده کلمه هم دیالوگ ندارد هیچ معلوم نیست تا آخر فیلم کجا بوده و یا چه نقشی داشته که یکدفعه باید برای مخاطب معرفی بشود و ناگهان معلوم شود همه چیز زیر سر او و شوهرش است. آنها از کجا در می آیند؟ حالا در چند ثانیه از آنها چه بفهمیم؟ مغصر آنها هستند و یا با اشک هایش او را هم باید مثل پیرمرد در فروشنده بخشید؟ فاز جالبی که دارد و معلوم نیست به کدام خانواده ضربه میزند و این اداهایش چه پیشینه ای داشته؟ برای چند تکه زمین که معلوم نیست چقدر است و کجاست؟؟؟
تنفرشان هم روی هوا میماند و معلوم نمیشود برای چه اینگونه میکنند؟
برای لاعورا اشک میریزد یا خانواده نداشته اش یا شوهرش یا زمین؟؟؟
کاش حداقل یکی را معلوم میکرد و به ما میفهماند دارد چه میکند.
بازیگران هیچگونه شخصیتی نمیسازند و تیپ های ساده و گذرایی هستند که بار ها توسط بسیاری دیگر فیلم ها دیده شده اند و سر و تهشان لو رفته و معلوم است.
هیچکدام شغل و درگیری ندارند و تنها مشکل زندگیشان یک دختر است که حتی نمیدانند او را چگونه نجات دهند.
پیرمرد مست خانواده هم که فقط برای افزایش طول فیلم وجود دارد و نه پدر است و نه پدر بزرگ، داعم مست است و داد میزند.
یک پسر بچه ی تقریبا لال (کاملا) در فیلم راه میرود و گاهی دوربین را دنبال خودش میکشاند که حواس مارا پرت کند و دیگر بازیگران به کار خودشان برسند.
یک جا هم این سوال را پیش می آورد که چرا او را ندزدیده اند!!! و تمام میشود.
هیچ وجه همزات پنداری با هیچ یک از تیپ های توی فیلم نمیتوان یافت که بشود لااقل کمی با او پیش رفت و دنیا را از دید او مشاهده کرد، صرفا هرجا که دوربین عشقش کشید و کسی را دنبال کرد، ماهم باید کمی زندگی او را ببینیم، و نه یک جمعیت و یک خانواده کلی.
پنولوپه کروز که خوب بلد است است گریه کند در حالی که هیچ نقش درست حسابی در فیلم ندارد.
معلوم نیست برای چه کسی دارد انقدر گریه میکند، او که نه عشقی از گذشته دارد، نه یک شوهر درست حسابی و نه یک دختر که قبل از ربوده شدن اش هیچ کاری با او نداشت. یکدفعه بعد از ربوده شدنش مسعله اش شد و زار می زد. هیچ کدام از این اداها یک زندگی را نمیسازد، و نه حتی تدوین خراب که مثل همیشه با آن جامپ هایش سعی دارد امضای تدوین گر و کارگردانش را نشان دهد.
مثل همیشه در پایان همه خسته و شکست خورده هستند(حتی پس از یافتن دخترک) و با ناراحتی هر کس سر زندگی خودش بازمیگردد بدون این که معلوم شود چگونه دارند زندگی میکنند.( حتی پدر اصلی هم بعد از آن همه جان کندن دخترش را رها میکند و همه چیزش روی هوا میمانند، در واقع طی 2 ساعت همه قرار است بدبخت شوند و در انتهای آن دو ساعت به زندگی عادیشان بازگردند).
جالب این است که در اسپانیا دیگر خبری از دروغ نیست و همه خوشحال و از قشر مرفح جامعه اند، ولی کارگردان تا زمانی که در ایران بود همه دروغ گو و بدبخت بودند و هیچ رحمی در آنها نبود.
ولی گویا هوای اسپانیا خوب بوده که مردمانش "همه میدانند" و دروغی در کار نباید باشد.
آشفتگی پایان هم تازگی ندارد، آن مثلا تعلیق برای چه کسانی حل میشود؟ خب تماشاگر که فهمید، منتظر میماند تا دیگران هم "بدانند".
ولی دیگران "نمیدانند" تا در انتها قطره های آب قاب را میشورند و یک سفیدی قاب را پر میکند و همه ی آن سیاهی های فیلم را از بین میبرد.
فیلمی به شدت بد و کثیف که مطمعنا آن آب بازی پایانی هم نمیتواند آن را بشورد.
کارگردانی رها شده و همان اداهای تکراری اش در ایران که بدون توجه به اسپانیا سعی کرده همه را در آنجا هم بکار برد.
بعد از آن بُرش ابتدا، در پایان هم میبُرد و تماشاچی را به بدترین شکل ممکن رها میکند.
و...و...و...
همه مست اند و هیچکس نمیداند...
منتقد: کیان زندی
نمره ارزیابی:0/10