شاید منتقد...

سکوت

سکوت

شاید منتقد...

- کیان زندی:

+ نقد به مانند عکس است. و منتقد، عکاس

+ در عکاسی، تفاوتی نمیکند که سوژه دلنشین است یا عذاب آور، عکاس باید به درستی بتواند عکسی قابل تحمل برای مخاطب خود ثبت کند. که در نتیجه حس او را تحریک کرده و قاب لحظه را ماندگار کند.

+ نقد فیلم نیز باعث میشود آن فیلم در تاریخ ثبت شود و یا کنار زده شود. پس هر قابی(فیلم) لایق نقد نیست.

+ نقد نادرست، اگر مثبت باشد و یا منفی، به مانند عکسی بدون رعایت اصول عکاسی است که هم سوژه و هم عکاسش را قربانی میکند.

+ یک شات صحیح نقد، یک شات ماندگار زیستی است. در موازات یک سوژه عکاس که این نقش را ایفا می‌کند.

+ عکاس دید(فرم-زیست) منحصر به فرد خود را دارا است. منتقد نیز می‌بایست دید(قلم-لحن) خود را دارا باشد و قلابی نباشد.

+ عکس وظیفه دارد رازی داخل سوژه بیان کند.

+ عکس و نقد، هر دو پدیده‌ای دست دو هستند که وجودشان وابسته به امری دسته اول است.
اما با این وجود، توانائی آن را دارند که امر دست اول را به ثبت کرده و تاثیرگذاری آنها را افزایش یا کاهش دهند.
پس در واقع امر دسته اول نیازمند اینگونه ثبت شدگی در زمان است.

پیوندها

نقد فیلم کتاب سبز 2018

چهارشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۷، ۰۴:۲۹ ب.ظ

به نام خالق اسکورسیزی



روند نژاد پرستی اینگونه شده است که باید به شکلی وارونه بیان شود.

بعد از سالیان طولانی که در آن سیاهوستان مورد تحقیر و پس زدگی از سوی سفید پوستان قرار گرفته اند، نوبت به آن رسیده که  سیاهپوستان با قدرت سینما و البته با کمک نامحسوس اسکار انتقام خود را بگیرند.
کتاب سبز فیلمی است در قعر اینگونه انتقام که حتی نامحسوس بودن را هم نمیداند، زور میزند که جایزه ی خودش را بگیرد در این را هم از مواردی چون نژاد پرستی و کمی پیانو کار خودش را پیش میبرد.
فیلم اینگونه است که فردی به شدت نژاد پرست در قصه وجود دارد که نژاد پرستی اش با انداختن دو لیوان در سطل آشغال نشان داده میشود، و در همین حرکت خلاصه میشود. خانواده ای که در کنارش وجود دارد ماهیت خانواده پیدا نمی‌کنند. این به اصطلاح خانواده به یک دورهمی کوتاه و تلویزیون دیدن و در طول فیلم سر میز غذا نشستن خلاصه میشود. آنها هم دیدگاهشان روی هوا است نه نژاد پرست هستند و نه معلوم است نقش آنها در فیلم چیست؟ صرفا دور هم جمع میشوند و گاهی نامه میخوانند و بیهوده میخندند، حتی روابط خانوادگی بین آنها تعریف نمیشود. خانواده یک مرد نژاد پرست و بیکار است که کارش در اتدا تعریف نشده رها میشود، صرفا در ابتدا یک بار نشان داده میشود که در آن دعوایی بی سر و ته شکل میگیرد و نقش اول فیلم فردی را کتک میزند.
این زد و خورد معنا نمیگیرد و در همان ده دقیقه ابتدایی فیلم جانش را از دست میدهد. در این میان بازیگر اصلی کمی ادعای زرنگ بودن از خود را در قاب مدیوم دوربین نشان میدهد که پس از ماجرای بی کار شدنش تمامش را از دست میدهد. داستان قصد دارد کمی اتصال ناقص به مافیا بزند که به هیچ وجه نمیتواند به طوری که اگر این تیکه از داستان را از فیلم حذف کنیم شاهد هیچ تغییری در روند داستان نخواهیم بود. بایگر نقش اصلی ادای نژاد پرستی را نصفه و نیمه در می آورد اما در داستان نمیتواند تحول اش را به درستی نشان دهد، او پس از یافتن یک شغل اجباری و کار کردن برای یک سیاهپوست در روز اول به کلی دیگاهش را از دست میدهد و موضع مثبتی نسبت به سیاهپوستان نشان میدهد. برای سیاهپوتی میجنگد و  از او به شدت دفاع میکند.
در کنار این مرد یک زن وجود دارد که گویا هسمر اوست و کمی در ابتدای فیلم معرفی میشود و موضع کوچک او که نژاد پرست نیست هم میتوان از لابلای حرف ها و حرکاتش بیرون کشید. او اما بعد از چند دیالوگ در ابتدای فیلم در آن جمعیت بزرگ خانوادگی گم میشود و عشقش به مرد و نگرانی هایش برای او در این سفر، بیهود دست و پا میزند.
شاید اینگونه مینمایاند که این زن دلیل قبول کردن این شغل توسط مرد بوده و تمام این سختی کشیدن ها در طی فیلم به خاطر خانواده است، اما با کمی دقت میتوان این موضوع را دریافت که دلیل قبول کردن این شغل توسط مرد تنها پول بوده است و او به دنبال مبلغ زیادی است که در این بین به او خواهد رسید، او نه تنها دغدغه ی زندگی ندارد بلکه حتی بلد نیست چگونه نژاد پرست باشد و خودش را کمی استوار نشان دهد.
در فیلم سیاهپوستی وجود دارد به شدت آدمی محافظ کار است و بلد است چگونه درست زندگی کند. او که به هیچ وجه رابطه ای با موسیقی ندارد ولی به شدت خودش را روی پیانو می‌اندازد و مدام در حال سفر است اما تمام معرفی اش قرار است در صندلی عقب ماشین صورت بگیرد. انگار که تمام دنیای فیلمساز در همان صندلی عقب خلاصه میشود. او طوری معرفی میشود که انگار به این سفر ها دل میدهد که بتواند در مکان هایی که او را نمیپزیرند هم اجرا داشته باشد و فرهنگ جامعه را گسترش دهد، اما در واقع تمام دغدغه ی او نخوردن مرغ سخاری و نواختن پیانوی خاص خودش است و نه چیزی بیش از این.
فیلم کاری به موسیقی ندارد و مسعله اش نشان دادن انسان های سفید پوست به صورت وحشی است. فقط یکی از آنها به صورت شانسی درست نشان داده میشود که آن هم پلیس انتهای فیلم است در جاده ی برفی.
حتی شخصیت اول فیلم هم سفید پوستی پست و ناچیز است و در انتها هم با اداهایی که در می‌آورد سعی دارد نشان دهد که دیگر نژاد پرست نیست، اما او بدون سیر کردن زندگی و به صورت دقیقه ای تغییر می یابد و جهت خودش را رو به نژاد های دیگر مثبت نشان میدهد. به همین دلیل است که این تغییر نگاه خالی از حس است و غیر قابل باور برای مخاطب و حتی برای خانواده خودش که روی میز زندگی میکنند.
در کنار این دو نفر در طول سفر، دو همنواز هم تقریبا وجود دارند که از شدت پرداخت نشدن به آنها میتوان از فیلم حذف شده و همان دو نفر به شعار های خود از قبیل: زندگی سیاه و درون سیاه و... ادامه دهند.
دوربین این فیلم نما را تعریف نمیکند حس هارا هم نمیتواند نشان دهد، کمی سعی دارد حرکات جدیدی از خود در بیاورد که با تدوین خرابب آنها هم معلوم نمیشود در فیلم چه خبر است. 
فیلم به شدت در گفتمان ضعیف است. در نهایت خودش را پشت رنگ ها پنهان میکند.
حتی در پایان به شخصیت ساهپوست خودش هم رحم نمیکند و او هم از تمام ارزش های خودش میگذرد و از کوره در میرود.
اما این فیلم را میتوان قابل تحمل ترین فیلم در بین نامزدان اسکار دانست که بتوان جایزه را به او داد. ارزش دیدن را دارد ولی ارزش فریب خوردن را ندارد.


منتقد: کیان زندی
نمره ارزیابی: 0/10


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی