روایت فجر (شب اول)
به نام خالق سرگرمی
مقدمه
ایام، ایام جشنواره فجر است. از مدل سی هشتمش.
مخاطبان جشنواره همه سو هستند و دنبال کنندگان نوشتارهایی بر جشنواره هم امیدواریم باشند.
حدس میزنم نزدیک به هزار نفری در حالت خوشبینانه در هر سو مشغول به نوشتار در خصوص آثار (نمیگویم فیلمها و دلیل طولانی دارم) هستند.
نقد و ریویو بازارش به شدت اوج گرفته و شرایط برای خوانش متون به حد کافی محیا نمیباشد.
چنین شد که تصمیم دیگری را برای ارائه نقد جشنواره در خود یافتم.
#روایت_فجر
روایتی که اینبار نه از دل تحلیل و ریویو برخیزد، بلکه روایتی که هر شب با داستانی کوتاه علاوه بر نقد کوتاهی بر فیلم، به شرایط خارج از سالن نیز بپردازد.
این روایت خواننده را همراه میکند با نویسنده و به مانند یک داستان کوتاه تجربه او را با تجربه خود یکی میسازد.
به درستی میدانم که حوصله چندانی برای خوانش و یا حتی پیش از آن، نوشتار نقد بیش از 30 اثر در فردی وجود ندارد. حتی در حالاتی نویسندگان محترم به بیهوده گویی دچار میشوند.
روایت فجر هر شب 9 دقیقه از وقت شما را میگیرد و پیشاپیش از حجم بالای آن پوزش طلبیده و امیدوارم لااقل با این روایت بتوانید خود را از شر نقدهای عجولانه و ریویوهای زودگذر برهانید.
زبان این داستان های کوتاه ساده است. از پرداخد جزئیات در آن چشم پوشی شده است و تا حدی پیش میرود که بتواند مکان و زمان را به مخاطب ارائه دهد. و همچین قانونی مقرر نشده که در طول نقد داستان فیلم لو داده نشود. پس اگر "چه" در فیلم برای شما همیت دارد، لطفا از آنجایی که فیلم آغاز میشود متن را کنار بزنید.
این نکته را نیز بگویم که جدا از این داستان ها امکانش وجود دارد بر تعداد بازخورها و بررسی های دیگر نویسنده افزوده شود.
امید بر آن دارم که بتوانم با استفاده از توانایی خود در نگارش روایات کوتاه در هنگام جشنواره، شما مخاطبان عزیز را نیز در همان شرایط قرار دهم و تجربهای مشترک را با یکدیگر پشت سر بگذاریم. تجربهای که اینبار نه به صورت فردی، بلکه با استفاده از حضور انسان است و دیگر به حالتی سخنرانی گونه نمیباشد.
#روایت_فجر [شب اول]
پیش از آغاز جشنواره تمام انرژیام را برای شرکت در آن از دست داده بودم. نه به دلیل مد شدهی روز (تحریم). بلکه به دلیل دلسردی از مسائل سینمای ایران و آنچه که هرساله در حال تکرار است. حتی با گذشت روز ابتدایی هم انرژی حضور در این رویداد را بازنیافتم. اما خود را ملزم دانستم که هر شب روایت جشنواره را بیان کنم.
به هنگام آغاز روز که البته از صبح شروع میشود، میدانستم که در بعدازظهر قرار است چه اتفاقی رخ بدهد. پیشتر به این میاندیشیدم که مردم جشنواره را تحریم کردهاند و برای اعلام اعتراض خود به سینماها نروند. در این حالت امید بر آن میبردم که با سالنی تقریبا خالی روبرو شوم. برف میبارید. اما خبر از هوایی سرد نبود. چترم را برداشتم و حرکت کردم. در طول مسیر مطمئن بودم که افکارم نادرست است. به واقع قرار نیست که سالن خالی روبرو شوم چرا که اعتمادی به پز تحریم مردم نداشتم. برف قطع شدهبود. حتی نیم ساعت هم به طور جدی نتوانست خود را حفظ کند. با رسیدن به سینما، صف مردمی را مشاهده کردم که یک ساعت پیش از آغاز فیلم برای خرید بلیط صف بستهاند. بیاختیار و زیرزیرکی کمی به شرایط خندیدم. آنگاه منتظر ماندم و مدتی همان صف را به نظاره ایستادم. بر تعداد افراد افزوده میشد. تمامیشان کاملا از وضعیت رضایت داشتند. خبری از غر زدن و جر و بحث در میان آنان دیده نمیشد. سرم را پایین انداخته بودم که ناگهان مردی به من گفت بلیط فیلم «آن شب» را میخواهید؟ سرم را بالا آوردم رو به گفتم: جان؟ باری دیگر سوال خود را تکرار کرد. اما این بار جملهای دیگر نیز به آن اضافه کرد: پرسیدم بلیط فیلم «آن شب» و «آتابه» را اگر میخواهید من میتوانم به شما بفروشم. چشمانم را کمی تنگ کردم، دقم را بالا بردم و پاسخ دادم: خیر! بلیط هر دو را دارم، متشکرم. در همین لحظه سوالی در ذهنم ایجاد شد. آخر من حتی نمیدانستم اسم فیلمی که قرار است به تماشایش بنشینم چه است. اسم فیلم را برای اولین بار از دهان همان مرد شنیدم. دست قضا شماره صندلی همان مرد درست در کنار من قرار داشت. در آن لحظه میکوشیدم. راه فراری پیدا کنم در حالی که مردم تحریمگر جشنواره، یک عدد صندلی خالی در آن سالن باقی نگذاشته بودند. باری دیگر صحبت کردن را آغاز نمود. گویا قرار نبود به این سادگی از دست او رها شوم. پرسید: «نام کارگردان فیلم چیست؟ سابقه کاری خوبی را دارا است؟» در پاسخ خودم را در میان صندلی فرو بردم و با حالتی کاملا کنترل شده پاسخ دادم: »نمیدانم. در واقع چند دقیقهای است که متوجه نام فیلم شدهام و هیچگونه اطلاعاتی در خصوص فیلمها از قبل ندارم.» در آن لحظه تنها امیدی که میداشتم این بود که چراغها به سرعت خاموش شوند تا این مکالمه بیش از این ادامه نیابد. اما گویا قرار نبود چنین شانس بزرگی عایدم شود. سوال بعدی را پیش کشید:« درست است بهنظر من نیز نباید به اسم کارگردانها دلبست چرا که ممکن است ناامید کننده واقع شوند. پس شما بیشتر به فیلم اولیها علاقه دارید؟» پس از پرسش این سوال کمی تامل کردم در حدود دو ثانیه که بخواهم به او پاسخ دهم افکاری از ذهنم عبور کردند. به درستی نمیدانم چرا علاقهای به دیالوگ با دیگران را در روز ابتدایی جشنواره نداشتم. در حالی که همواره خوشحال میشوم از معاشرت و گفتگو با انسانهای اطرافم استفاده از صحبت آنها در برابر خودم. همیشه خوشحال میشوم اگر بتوانم کسی را حتی به کوچکترین حالت ممکن راهنمایی بنمایم. امکانش را میدهم که به دلیل ظاهری که برای خود ساختهام دیگران در آن مکان طوری دیگر چشمانشان را به من میگردانند. راه فراری از نحوه دید مردم نسبت به خود وجود ندارد. تنها راهی که پیش رو قرار میگیرد آن است که آن چشمها را بپذیری. ناگهان دوثانیه به اتمام رسید. فرصت رسیده بود به پاسخ سوال آن مرد. اینبار کمی خود را از فشردگی در صندلی رهانیدم و با لحنی بهتر از گذشته پاسخ او را چنین دادم:« حق با شما است. بارها به نام و نشان فیلمها دقت کردهام و در نهایت نتیجه خوبی را نیافتهام. پس از آن دیگر فیلمها را برای خود به صورت ناشناس تعریف کرده و به تماشای آنها مینشینم.» با لبخند و حرکات سر بر حرفم مهر تایید را کوباند. من نیز از گارد بیرون آمده بودم. ترجیح میدادم که نگذارم شرایط روحی بر اصول انسانیام تاثیری بگذارند. پس از مدتی مکث مرد باری دیگر پرسید:« برای فردا بلیط فیلم درخت گردو را نمیخواهید؟» با همان لحن آرام جواب منفیام را اعلام کردم و باری دیگر به او یادآور شدم که بلیطها را دریافت کردهام.
و اما پس از چند تبلیغ کاملا ناجور(در قسمتهای بعدی به نقد تبلیغها خواهم پرداخت) فیلم شروع شد و سپس چراغها خاموش...
«آن شب»
فیلم آن از تمامی آموزههای سینمای ترسناک بهره بوده بود. شب-فیلتر رنگ آبی-گربه سیاه- موسیقی تیز- کاتهای شوک کننده-تعداد پایین بازیگران اصلی-نمادهای شیطانی و...
مقوله سینمای ترسناک را باز نمیکنم. اما این فیلم به واقع دارای هیچ اِلِمان سینمای ایران نبود. همانطور که در فقدان مکان تعیین شده به سر میبرد و با گربه سیاه خودش در خیابانهای آنسوی مرزها به لذت خود ادامه میداد. فیلمساز که حتی همین حالا نیز نامش را نمیدانم تحت تاثیر چندین فیلم هالیوودی قرار گرفته بود و سعی داشت همان شرایط را به زبان فارسی بیان کند. تمامی شوکهایش. انتخاب داستان. حرکات گربه سیاهش و غیره، همگی از یک بی قائدگی خاصی رنج میبردند. در این میان بازیگران جیغ کشان از این سو به آن سو جهش میزندند و مجبور بودند در مکان تعریف شده فیلمساز برای مدت صد دقیقه حبش شوند. حتی آغاز فیلم نیز از تکنیکهای هالیوودی وامش را گرفته بود. سوالی که در هنگام خندیدن در میان فیلم برای ایجاد شده بود این بود که آیا میتواند وام خود را در انتها پس بدهد؟ بعید میدانم! وقتی تمام فیلم بر پایه تاثیر خودآگاه از دیگر آثار ساته شود، حتی نقاشی رنه مارگریت که مردی در مقابل آینه ایستاده و در آینه تصویر پشت شدهی خود را مینگرد هم نمیتواند راهی برای نجات اثر باز نماید. چرا که ایده به درستی برداشته نشده است. یعنی آن که روایت تماما در خواب به سر میرود. طبق این منطق، تمامی توهمات و رویدادهای حاصل فیلم از واقعیت به دور هستند. پس چگونه میشود در بیداری این نقاشی کابوس بازیگر نقش اول شود. پس آن هم نیز خواب است؟ فیلمساز شوخی میکند. بیش از این در این روایات فجر به نقد کامل آثثار نمیپردازم. تا فرصتی برای تحلیل کامل.
طبق ردهبنی سنی که برای فیلم تعیین شدهبود، گروه سنی زیر دوازده سال اجازه مشاهده این اثر را نداشت. درست کاربرد این ردهبندیهای سنی را در ایران متوجه نمیشوم. همانگونه که فردی انیمیشن میسازد و برای ردهسنی خاصی تعریف میکند. مگر انیمیشن برای کودکان ساخته نمیشود؟ بگذرم آن نیز بحث جدایی است. اما دلیلی که برای طرح این موضوع داشتم این بود که در ردیف پشت من مادری به همراه کودک خود در سالن نمایش حضور داشت. علاوه بر صحنههای هراسآور فیلم که اکثرا طنز جلوه میدادند، چرا که حاصل خود اثر نبودند، دیگر صحنههای ابتدایی فیلم نیز عملا نادرست برای سینمای ایران تنظیم شدهبودند. در سکانسهای ابتدایی بازیگران ودکا میخورند. گل میکشند و از خالکوبی یکدیگر صحبت میکنند. پسرک از مادر خود میپرسید که مادر مست شدن چیه؟ در همین هنگام لبخندی زدم و بجای آن مادر شرمسار شدم. پاسخ مادر را نشنیدم. اما مگر او چه پاسخی میتوانست بدهد و از این پس قرار است این کلمات با کودک چه کنند؟ در مورد ودکا سوالی از کودک عاید نشد اما در هنگام استعمال گل باری دیگر کودک پرسید که آنان چرا دوتایی یک نخ سیگار را میکشند؟ و مادر با پاسخی کوتاه آن مرحله را پشت سر گذاشت.
از آنجا که نمیتوانم سالن سینما را تحمل کنم و پس از گذشت بیش از یک ساعت حسی به مانند خفگی و غرق شدن دچارم میشود، سعی داشتم از سالن بیرون بروم اما از طرفی دیگر انتهای فیلم را حدس زده بودم و برای اولین فیلم جشنوارهای که به تماشایش مینشینم قصد نداشتم سالن را ترک کنم. انتها به طور کامل همانی شد که در نظر داشتم. و پس از پایان فلسفهزدهاش به سرعت رو به در خروج حرکت کردم. در خارج از سالن سعی میکردم از هوای کمی به اصطلاح سالم بهره ببرم و نور ماه را به نظاره ایستادم. همان مرد باری دیگر به کنارم آمد و در خصوص ساختار فیلم نظر من را پرسید. در همان هنگام و از میان تاریکی پیرمردی نیز نزدیک شد و قصد ورود به بحث را داشت. در هنگام پاسخ تا حد امکان سعی مینمودم جلوی خود را بگیرم از نظرهای عجولانه بپرهیزم. حتی قصد این را نداشتم که از ویژگی نقادانه خود بهرهای ببرم. در آن هنگام تصمیم بر آن گرفتم که به مانند آنها و به حالتی کاملا عامهپسند نظر خود را بدهم. در میان صحبتهایشان از ساختار خوب فیلم در عین بد بودن داستان صحبت میکردند. ترجیحم بر آن بود که بیشتر شنونده باشم تا سخنران. بلکه بتوانم از نظرات عامه مردم برای نوشتار نقد اصلی خود بهره کافی را ببرم. متوجه این موضوع شدم که آنها به درستی از فیلم لذت نبردهاند. اما گول ساختار حرفهای رنگپردازی و دوربین آن را خوردهاند. دیگری ادامه داد که قسمتهایی از فیلم را در فیلم درخشش کوبریک مشاهده کرده است. و مثالهایی اینچنینی را از سینمای هالیوود بر زبان میآوردند.
خوشحال بودم از این که افراد شریف غیرسینمایی نیز میتوانند گول بازیهای ساده و کپی شده را در سینمای ایران نخورده و حقیقت را به درستی دریابند. در میان بحث تا این حد به آنها کد داده و راهنمایی کردم که اگر این فیلم در ایران ساخته میشد نیز فرقی به حالش نمیکرد و اگر همین فیلم در جشنوارههای خارجی شرکت کند شانسی نخواهد داشت. چرا که به سرعت این همه الهام گرفتن(کپی کردن) لو میرود.!
بحث به اتمام رسید هر کدام به سوی حرکت نمودیم. در میان تاریکی باری دیگر صف انسان هایی را مشاهده کردم که برای فیلم آتابای در نوبت ایستادهاند. اینبار اما نام فیلم بعدی و حتی کارگردان و نویسندهاش را میدانستم. حتی از زمزمههای دیگر تماشاگران نیز دریافتم که زبان حاکم بر فیلم ترکی است. سپس به داخل سالن انتظار قدم برداشتم. ازدحام جمعیت برایم همچنان عجیب تعریف میشد. به سرعت فاصله کمتر از یک ساعته میان این دو فیلم به اتمام رسید و باری دیگر قدرت سالن به من تحمیل گشت. اینبار راه فرار درست در یک متریام قرار داشت. در خروج کناره سالن تنها عاملی بود که پیش از آغاز فیلم مرا کمی خرسند از شرایط نمود و توانستم کمی آرامش خاطر بیابم. با این حال افرادی که در اطرافمم قرار داشتند مشغول خوردن چیبسهایشان بودند. دیگری مشغول چرخاندن قاشق در انتهای ظرف بستنی ایتالیایی خود بود. حتی همان چند قطره را نیز رها نمیکرد. مصمم بود که تا تهدیگ ظرف را در بیاورد. این عمل را چندین بار تگرار نمود. در آن لحظه حس کردم که صدای آن قاشق تمام سالن را در بر گرفته است. ظرف پلاستیکی بیش از این نمیتوانست خدماتی در اختیار فرد قرار دهد. موسیقی آغاز تبلیغات صدای قاشق را از میان برداشت. سرم را پایین آوردم تا این تبلیغ منزجر کننده به اتمام برسد. خرچ خرچ خرچ... فردی که کنارم نشسته بود دست از چیپس خوردن نمیکشید. حتی رد هنگامی که فیلم آغاز نشده بود!
آتابای با شمارش آغاز شد. چهلویک پنجاهویک شصتویک هفتادویک و... مسئله مرگ بود. مسئله مرگ از مهمترین و سختترین مسائلی است که در سینما بیان میشود. اگر کمدی سختترین ژانر باشد مرگ نیز سختترین مسئله است. حال در نظر بگیرید این دو با یکدیگر آمیخته شوند. آن هنگام چه فاجعهای به بار خواهد آمد، اگر فیلمساز نتواند به درستی هردو را به کنترل خود دربیاورد؟ درست همین حالت رویداد. از زبان فیلم برای وجه کمدی و از سادگی انسانها برای خندادن مخاطب استفاده شد. با این که من نیز به خنده دچار شده بودم اما از اصل خنده خود لذتی نمیبردم. چراکه شوخی با هر مسئلهای عمل شایستهای نیست. در حالی که فیلم از اساس رنج میبرد. رنجش حاصل از عدم وجود فیلمنامه است. مسئله مشخص است. انسانها وجود دارند. اما سینما نمیشود. سینما از پس واقیعیات روزمره برنمیخیزرد. بلکه در ادامه آن واقعیات در آینه واقعیت فیلمساز به واقعیت سینمایی تبدیل میشوند و سپس بر روی پرده و در مقابل مخاطبان قرار میگیرد. اینچنین نبود. درست به همان هنگام که این بررسی در ذهنم شکل گرفت شاهد خروج تعدادی مخاطب بودم. در آن لحظه فرصت را غنیمت شماریدم و دقایقی را به خواب صرف کردم. و با اشتیاق فراوان به در خروجی پناه برده و از شر آن فیلم خلاص شدم.
عقربه ساعت برایم هشتنیم را به رخ کشید. در حالی که با سانس بعدی حدود دو ساعت فاصله بود. ابر بارانش گرفته اثری بود که 2 ساعت انتظار را رقم بزند؟ این دو فیلم خستهکننده تصمیمگیری را برایم سادهتر نمود و انتخابم بازگشت به خانه و نوشتار این مطلب بود. چرا که بیش از تماشای آثار سینمایی، این نوشتار است کرا به شوق تماشای آنها وامیدارد. و لذت واقعی را از پس این کلمات در خود درمیابم.
نویسنده: کیان زندی