شاید منتقد...

سکوت

سکوت

شاید منتقد...

- کیان زندی:

+ نقد به مانند عکس است. و منتقد، عکاس

+ در عکاسی، تفاوتی نمیکند که سوژه دلنشین است یا عذاب آور، عکاس باید به درستی بتواند عکسی قابل تحمل برای مخاطب خود ثبت کند. که در نتیجه حس او را تحریک کرده و قاب لحظه را ماندگار کند.

+ نقد فیلم نیز باعث میشود آن فیلم در تاریخ ثبت شود و یا کنار زده شود. پس هر قابی(فیلم) لایق نقد نیست.

+ نقد نادرست، اگر مثبت باشد و یا منفی، به مانند عکسی بدون رعایت اصول عکاسی است که هم سوژه و هم عکاسش را قربانی میکند.

+ یک شات صحیح نقد، یک شات ماندگار زیستی است. در موازات یک سوژه عکاس که این نقش را ایفا می‌کند.

+ عکاس دید(فرم-زیست) منحصر به فرد خود را دارا است. منتقد نیز می‌بایست دید(قلم-لحن) خود را دارا باشد و قلابی نباشد.

+ عکس وظیفه دارد رازی داخل سوژه بیان کند.

+ عکس و نقد، هر دو پدیده‌ای دست دو هستند که وجودشان وابسته به امری دسته اول است.
اما با این وجود، توانائی آن را دارند که امر دست اول را به ثبت کرده و تاثیرگذاری آنها را افزایش یا کاهش دهند.
پس در واقع امر دسته اول نیازمند اینگونه ثبت شدگی در زمان است.

پیوندها

روایت فجر (شب هشتم)

پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۴۵ ق.ظ

به نام خالق سرگرمی




- #روایت_فجر [شب هشتم]

این چه مدل جشنواره‌‌ای است که تنها مختص به یک شهر در سراسر ایران می‌باشد؟ مگر غیر از آن است که جشنواره فجر قصد برپایی یک رویداد ملی را در سر دارد. پس چگونه می‌شود که بجز پایتخت ایران، در دیگر استان‌ها تنها تفاله‌هایی از آثار را به نمایش می‌گذارند. معیار انتخاب پانزده فیلمی که در دیگر استان‌ها نمایش داده می‌شود چیست؟ این دیگر چه مدلش است؟ حتی بجز سرنشینان جشنواره در پایتخت، دیگر استان‌ها هیچ دخالتی در آرای مردمی ندارند. درست است که من به شخصه علاقه‌ای به آن نرم‌افزار رای دهی ندارم، اما در باقی استان‌ها چگونه فیلم‌های برگزیده توسط عده‌ای نمی‌تواند دخالتی در آرای مردمی داشته باشد. پس اگر اینگونه است، رای دهی در رویداد انتخابات نیز تنها در پایتخت انجام شود. این‌گونه همانی می‌شود که عده‌ای از قبل تایین نموده‌اند. تمامی این حس عصبی بودن از محدودیت جشنواره به تنها یک استان فکرم را مشغول کرده بود. مسیر با افکار عصبی طولانی‌تر به نظر می‌آید. وضعی شده بود که گذشت هر دقیقه را حساب می‌کردم تا سرانجام به سینما برسم. برخلاف آن‌چه در سر می‌پروراندم، در مقابل سینما مردم به صف نیاستاده بودند. برای اطیمان یافتن باری دیگر بلیط را مشاده کردم. درست بود. فیلم خورشید اثر مجید مجیدی در این سانس به پخش می‌رسید. اما پس چرا... بی‌خیال ماجرا شدم. بهتر بود وارد سالن شوم، شاید در آن‌جا سالنی پر را مشاهده می‌نمودم. اما وضع داخل سالن از خارج آن نیز بدتر می‌بود. شاید افکار من از مجیدی همان بچه‌های آسمان و رنگ خدا می‌بود که به امید استقبال دیگر مخاطبان نیز چشم داشتم. بهتر می‌بود بچه‌های آسمان و رنگ خدا را کنار بگذارم و با پشت خالی از فیلمساز، به مانند آثار قبل، به تماشا بنشینم.
 
«خورشید»
در این لحظه امیدوار بودم که ای کاش بتوانم به مانند ریویو نویس‌ها و سینه‌فیل‌های بنویس، این فیلم را با توجه به پشتوانه کارگردانش بررسی کنم. اما ارزش متن خود را به مانند آنان پایان نمی‌آورم و اثر را همچنان به‌ماهو اثر به عرصه نقد وارد می‌سازم. البته که اگر به آن شیوه نوشتاری را ارائه می‌دادم، کارم صد برابر راحت‌تر می‌شد. اما خب من ریویو نویس و بنویس نیستم. قرار است در این چند شب نقد بنویسم. لااقل برای احترام به سینمای ناچیز ایران نقد می‌نویسم.
خورشید برای کودکان کار ساخته شده است. ساده‌ترین توضیحی بود که می‌توانستم در جمله اول بیان کنم. اما دیگر به این سادگی پیش نمی‌رود. نگاه فیلمساز به کودک‌کار نگاهی ضدانسانی و حقیرانه است. با فریب مخاطب کودکان مظلوم نما را وارد قاب خود کرده، آنان را در کوچه‌پس‌کوچه‌ها، مترو، دیوانه خانه و مدرسه می‌دواند تا سر مخاطب را گرم کند. اما قطعا علاقه‌ای به سرگرم کردن مخاطب ندارد. نگاه حقیرانه بدین گونه تعریف می‌یابد که دوربین از بالا به نظاره کودکان می‌نشیند. آن‌هم نه یک بار، بلکه در تمام طول فیلم این نگاه از بالا به چایین خود را حفظ می‌کند. بدتر از آن نمای چشم‌پرنده است که دیگر کوچترین رحمی به کودکان نمی‌شود. اما برای پز فیلمساز، وسیله‌ بسیار خوبی است. علاوه بر آن که کودکان پست معرفی می‌شوند، فیلمساز به سمت کش دار کردن مسئله خود پیش می‌رود. مسئله‌ای که مسئله‌اش بی‌مسئله‌گی می‌باشد. یک تیمارستان را در نظر بگیرید که مادر کاراکتر اصلی فیلم در آن قرار دارد. مادر در این روایت پوچ است.بدان‌گونه که گذشته او که آتش سوزی خانه‌اش می‌باشد هیچ‌گونه تاثیری در پیش‌برد قصه ندارد. مادر مریض است. یک ماکت که نقش‌اش کولی‌بازی درآوردن است. فراتر از این مورد دیگر حرفی برای گفتن ندارد. این مادر اولین قربانی فیلم است. یک قربانی از پیش تایین شده که دیگر هی‌گونه مسیری در پیش روی او قرار ندارد. این قربانی حتی معرفی نمی‌شود که بتواند اعمال کودک‌اش را کمی توجیه کند. کودکی که برای یک توهین به مادرش در مدرسه، سه نفر را زخمی می‌کند. این‌دیگر چه مدل از غیرت است. مادر که به ضد مادر بدل شده، دیگر دفاع کودک معنایی نمی‌یابد. صد رحمت به آن مادری که در شب اول کودک 8 ساله‌اش را برای تماشای فیلمی آورده بود که بر روی آن درجه سنی مثبت 12 سال زده بودند. لااقل او مادرتر از این مادری بود که امشب بر روی پرده مشاهده نمودم. در همین هنگام با اطمینان می‌توانم بگویم که اگر آن مادر از خط داستانی حذف شود، تنها مدت زمان فیلم را کمی ملایم‌تر می‌سازد. آخر مگر می‌شود یک خطی که می‌توانست به سادگی مطرح شود و آسیب‌شناسی‌هایش را انجام بدهد، در 2 ساعت و 10 دقیقه به طول بیانجامد. البته که تمامی این فیلم‌های جشنواره‌ای راف‌کات هستند. این شکنجه مختص به تماشاگران جشنواره است که تمامی دو ساعتی‌هارا باید تحمل کنند. جشنواره به قدری برای خود احترام قائل نمی‌باشد که حتی فیلم‌های کامل نشده را نپذیرد.
شاید هیئت انتخاب فریب نام فیلمساز را خورده باشند که فیلمی را در لیست پخش قرار بدهند که در پنج روز ابتدایی جشنواره آماده پخش نباشد. مخاطبین محترم، توهین از این بهتر می‌خواهید؟ گمان نمی‌کنم بهتر از این بتوان یک تماشاگر را به بازی گرفت. بازی را می‌شناسند. بازیکن تعویضی را برایشان به زمین می‌آورند. اما مخاطب با شعور تر از آن است که نیازمند بازیکن تعویضی جشنواره باشد. اگر قرار است جایگزین قرار داده شود، پس دیگر تاییده ابتدایی چیست؟ جشنواره‌ از این بی در و پیکر تر نمی توانید در تمامی دنیا بیابید. متاسفانه کمی از تحلیل فیلم به دور شدم. نفسی عمیق کشیده و به ادامه آن می‌پردازم. چنین که گفتم، نگاه حقیرانه به کودکان واضح‌تر از آن است که من بخواهم آن را بیان کنم. همان‌گونه که از جمعیت کودکان کار انسان نمی‌سازد، بلکه زامبی می‌سازد. یک سکانس عجیب‌وغریب که دیگر همه متوجه می‌شوند که مربوط به یورش زامبی‌ها می‌باشد. مدیر بی‌فرهنگ مدرسه‌ای که در آن کودکان کار مشغول به تحصیل می‌باشند و ادعا می‌کند که در این مکان از فساد آن‌ها جلوگیری می‌کند، در مواجه با مشکل، به آنها دستور حمله می‌دهد و آن‌ها نیز از دیوار بالا کشیده و با نمایی کاملا اکشن و متناسب با فیلم دارای موضوع زامبی بیان می‌شود. حتی به قدری درست کارش را انجام می‌دهد که در انتها با یک نمای‌ چشم‌پرنده و عمق فاجعه به اوج خود می‌رساند. کودکانی که  انسان معرفی نمی‌شود. نه به گونه‌ای که بتواند حتی دیدگاه یک نفر را در مورد آن‌ها دست‌خوش تغییر قرار بدهد. بلکه با تبدیل آن‌ها به زامبی، تنها با یک بازی دوربین، تمامی آن‌ها را قربانی خواسته خود می‌سازد. فیلمساز حتی با خود نیز بازی می‌کند. گمان می‌کند اگر وارد فضای شهری بشود، می‌تواند کودک‌کار را با آب بازی در حوض‌چه تئاترشهر به تصویر بکشاند. در حالی که ان حوض‌چه همیشه خالی است و این حرکات تنها هزینه‌های بیشتری را برای تهیه کننده رقم می‌زند. هزینه‌هایی که حتی در دویدن داخل مترو نیز جواب نمی‌دهد. به خاطر دارم روزی از تابستان را که در مترو شاهد فیلم‌برداری این سکانس بودم. جمعیت بسیاری در آن ایستگاه حضور داشتند. اکثریت‌ آن‌ها را روشنفکران تیپ هنری در برمی‌گرفت. اما این بازی در مترو هم پیش‌بردی در داستان ایجاد نمی‌کند. بدون آن که کودک بسازد، به سمت بیان مسئله مد شده در سینما می‌رود. مسئله مواد مخدر. البته که کودکش را دیگر معتاد جلوه نمی‌دهد، اما او را به بار کتک گرفته و به دنبال بسته مواد خود در میان چاه قاضلاب می‌فرستد. در این نگاه اطرافیان کودک یک به یک عاقبت به خیر می‌شوند و از خیر گنج پنهان شده در فاضلاب گذشت می‌کنند. اما این کودک در همان چاه برای فیلمساز جان می‌دهد. فیلمساز حتی نمی‌تواند دیگر او را نجات دهد. مرگ کودک در چاه رقم می‌خورد. نجات قلابی دیگر نتیجه بر روایت نیست. بلکه عاملی است برای توجیه فیلمساز که بتواند همچنان در طرف کودک زامبی خود باقی بماند. اگر بخواهم به طور کامل فیلم را مورد تحلیل قرار بدهم، از تحمل متن خارج می‌شوم و به دو اثر دیگر نمی‌رسم. اما باز هم می‌گویم خوشبحال آنانی که با خزعبلات نوشتن در مورد گذشته فیلمساز خود را از بند نقد این اثر خلاص می‌سازند و در نهایت نیز با روی گشاده به نمره دهی مشغول می‌شوند. و دیگران نیز بدون خوانش چنین نقد‌هایی بر اساس همان نمره‌های بدون تحلیل به ادامه زندگی خود می‌پردازند. دیگر چه میتوان کرد در دنیای یک دقیقه‌ای اینستاگرامی که فرصت خوانش را از مردمان گرفته است و آنان را به مرور کننده‌های یک سری نمره بی بند و بار دچار نموده است. گمان نمی‌کنم آنان حتی این نکته را اشاره کنند که فیلمساز بچه‌های آسمان بر ضد بچه‌های آسمانش فیلم ساخته است. در این حدود هم نیستند.
سریعا به سالن برویم و به دور از حاشیه خارج از آن، سعی در کوتاه کردن متن ببریم.

«پوست»
به من هیچ‌ ارتباطی ندارد که کارگردانان این اثر در گذشته چه فیلم‌های کوتاهی را ساخته‌اند. آن‌چه که اهمیت دارد این است که چگونه دو نفر می‌توانند کارگردان یک فیلم باشند. خب اگر این‌چنین است که من نیز اجازه دارم که انتظار بالاتری را از اثر داشته باشم. هرچه باشد بر خلاف دیگر آثار سینمایی، در این مورد دو نفر به عنوان کارگردان فیلم ساخته‌اند. با این حال انتظارم را بالا نمی‌برم. حتی به طور کامل از انتظار داشتن دوری می‌کنم. همان‌گونه که در شب‌های گذشته بیان کردم، هیچ‌گونه انتظار و امیدی به هیچ اثر سینمایی در سر ندارم. اما پوست یک روایت زبان اصلی به طور کسل کننده است. زبان ترکی فیلم ارتباطی با اصل مطلب ندارد.
در بهترین حالت می‌تواند حواس مخاطب را به خوانش زیرنویس پرت نموده و توجه او را از نما‌های نادرست خود برگرداند.
داستانی که از دین تیکه و پاره شده و نامفهوم برمی‌خیزد و به دنبال بیان نوعی خرافه‌گویی در ادامه آن می‌باشد. اثر به سمت مستند گام بیشتری بر‌می‌دارد. در حالی مستند نیز ارزش بالاتری از سینما دارد، اما به عنوان یک روایت حقیقی که دغدغه سینمایی ندارد نیز بهتر می‌تواند ظاهر شود.
بدان‌گونه که پز ایجاد ترس در اثر به وضوح دیده می‌شود. اما از پس این پز به روایتی سینمایی دست‌ نمی‌یابد. فیلمسازان در میانه قصه دست‌و‌پا می‌زنند. پوست نوعی بهانه است. بهانه‌ای برای ورود به جشنواره مبتذل فجر.
بدین گونه‌ مناسب دانستم که از سالن خارج شوم. درست به مانند همان بیست نفری که پیش از من به این نتیجه دست‌یافتند. می‌دانستم که سانس بعدی مطعلق است به فیلم آبادان یازده60، به خارج از سالن رفته و به دنبال صف برای خرید بلیط این فیلم می‌گشتم. اما اثری از تنها یک نفر نیز به چشم نمی‌خورد. مگر می‌شود؟ در این روز هیچ‌گونه صفی را نتوانستم مشاهده کنم. حتی برای آبادان یازده60 که در دسته شش فیلم برتر از نظر آرای مردم منتخب پایتخت قرار دارد. نگران شدم. اوضاع کمی متفاوت‌تر شده بود. این عدم تشکیل صف مرا مضطرب ساخت. اما به آن حس اهمیتی نداده و به همراه دوست منتقد خود وارد سالن انتظار شدیم. در دست او کتابی از شمیم بهار را مشاهده نمودم. فرصت را غنیمت شمرده و قسمتی از یک داستان کوتاه را مرور کردم. آن داستان کوتاه به قدری مرا به خود جلب کرد که نیمی از خستگی این جشنواره را از من به دور ساخت. اما متاسفانه دیگر فرصتی باقی نمانده بود و سانس فیلم بعدی رو به آغاز خود می‌رفت. اما باور کنید دل کندن از کتاب شمیم بهار کار دشواری بود.

«آبادان یازده60»
حسرت خورن را برای این‌گونه مواقع قرار داده‌اند. دلیلش را توضیح می‌دهم. تصور کنید با یک روایت کاملا متفاوت از جنگ تحمیلی روبرو هستید. روایتی که به تاثیر یک شبکه رادیویی بر پیش‌برد جنگ می‌پردازد. قصه‌ای که تا به حال نشنیده‌اید. روایتی درون مرزی و انسانی. حال این روایت به دست فیلمسازی قرار می‌‌گیرد که نمی‌تواند آن را به درستی بیان کند. این عدم بیان از نوعی کمبود اطلاعات برخاسته است. با یک متن در ابتدای فیلم از واقعی بودن آن دم می‌زند. ترس از این دارد که نتواند روایتش را آن‌گونه که لازم است واقعی نشان دهد. این ترس بر تمام اثر سایه می‌افکند. بطوری که به سبک فیلم‌های جنایی در ابتدا میانه را نشان می‌دهد و سپس با فلش‌بک خود استرس ابتدا را از پیش تعریف می‌کند. روایت جنگ نمی‌سازد. بلکه صداگذاری جنگی را بیان می‌کند. این صداگذاری هیچ‌‌گونه استرسی را از فضا به مخاطب خود القا نمی‌‌کند. بطوری که حتی با مرگ افراد نیز ترحم مخاطب را ازان خود نمی‌کند. این عدم ترحم مخاطب نسبت به کاراکترها از هنگامی آغاز می‌شود که بدون تاثیر آنها در روایت، به قسمت مرگ آنها دچار می‌شویم. در این حالت تنها کاری که از پس مخاطب برمی‌آید این است که از کشته شدن یک انسان در جنگ کمی ناراحت شود. حتی ان ناراحتی قرار نیست زمان زیادی به طول بی‌انجامد. وضعیت اسف‌بار و تاریکی بر فیلم حاکم است. حتی با این که یکی از بازیگران را می‌شناسم و احترام زیادی برای ا قائل هستم. حتی با این که دیالوگ زیادی را در این فیلم بیان نمی‌کند. اما دیگران که دیالوگ می‌گویند چه؟ در سینما وضعیت با کلمات بیان نمی‌شود. با پخش موسیقی ویگن نیز نمی‌توان از اصل موضوع گریخت. سال گذشته نیز فیلمسازی همین عمل را انجام داده بود. اما چه از پیش برد؟ درست سکانسی که می‌بایست دارای تعلیق و اضطراب زیادی باشد، به حالتی رها شده در اثر بیان می‌شود. در لحظه تعویض سیم‌های رادیو، هیچ‌گونه حسی در تصویر دیده نمی‌شود. نه تغییری در کاراکتر ها پدید می‌آید و نه از جنگ اثری دیده می‌شود. حتی عشق به طوری عمل نمی‌کند که در لحظه مرگ زن در اسلوموشن بی‌دلیل فیلمساز حس غم‌زده‌ای را دچار مخاطب سازد. تنها زحمت همان است که بازیگران را به آبادانی صحبت کردن وا دارد. در مکانی که نه آبادان است و نه چندماه ابتدایی جنگ. البته فرصت را در همین لحظات ابتدایی جنگ غنیمت می‌شمرد و تعنه‌ای به اولین رئیس جمهور ایران می‌زند. نسبت فامیل بودن خود را با او در نظر نمی‌گیرم، اما این روایات تحریف شده و تماما بر ضد او عملی شایسه نیست. حتی اگر در ماجراجویی نیمروز باشد. هنگامی که مسئله آن فرد نیست، دیگر وارد ساختن او به اثر چه فایده‌ای را به دنبال دارد؟ کراوات در جنگ اما مسئله مهمی است که حتی در راهپیمایی‌های ملی نیز بهترین سوژه برای دوربین‌ها به شمار می‌رود.
در راه بازگشت امیدوار بودم با آرامش به سمت نگارش پیش بروم. در صورتی که راننده تاکسی تمامی بلایا و حوادث چند ماه اخیر را برایم بازگو کرد و من مجبور بودم تا انتهای آن را گوش بدهم. راننده تاکسی است دیگر. اگر از مشکلات نگوید که دیگر راننده تاکسی نیست.

نویسنده: کیان زندی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی