روایت فجر (شب هفتم)
به نام خالق سرگرمی
- #روایت_فجر [شب هفتم]
روزهایی فرا رسیده که دیگر خستگی بر جشنواره متمرکز شدهاست. حتی خود فیلمها نیز دیگر از تحمل آن همه تماشاگر در سالنها خسته شدهاند. این خستگی باعث آن شد که به خاطر تنها یک اثر به سمت سینما بروم. شاید برای آن که ریتم روایت فجر را برهم نزنم. آن پروزه تدوین هم دیگر تمام انرژیام را گرفته بود. باید آن را به اتمام میرساندم. از خیر سانس اول گذشته و برای سانس دوم به سوی سینما حرکت نمودم. در میان راه کوهها توجهام را جلب کرد. بر روی آنها اندکی برف نشسته، و اینک آنان را بیشتر از گذشته نمایان میساخت. مگر هر فرد در سال چند بار به کوهها میتواند نگاهی بیاندازد. مگر همان سفیدی بر روی آنها باعث شوم توجه چشم را برای ححظاتی ازان خود کند. انسانها دیگر ختی تحمل تماشای کوه را ندارند. بیشتر حرص آنرا میزنند که به صف طویل فیلمهایی دستیابند که گویا از سوی منتقدان نمرهای، توانسته مورد توجه قرار گیرد. حتی اطمینان ندارم که این مطالبی که نقد فیلمها را در خود جای میدهد برای تماشاگران اهمیتی داشته باشد. مگر حوصله خوانش برای فردی باقی مانده است؟ چشمها به دنبال جدولهای امتیاز دهی میگردد. درست مانند نتیجه همان فوتبال روز گذشته. بسیاری مسابقه را تا انتها تماشا و سپس نتیجه را به صورت اعداد مشاهده میکنند. اما عدهای تنها به دنبال عدد پایانی نتایج رفته و به همان بسنده میکنند. اما امسال دیگر با عجله نمره نمیدهم. از ادای نمره هم استقبالی به عمل نمیآورم. لااقل در ابتدا زمانم را صرف نوشتار تحلیل فیلم ها کرده و در انتهای جشنواره جدول خود را از پس ده شب تحلیل تنظیم میکنم. در آن هنگام دیگر فردی نمیتواند به امتیازهایم خرده بگیرد. چرا که برای تمامی آنها استدلال کافی را آوردهام. دیگر به سینما نزدیک شدهبودم. افکار ضد نمره را کنار زدم تا بتوانم شاهد آن صف برای فیلم دوزیست باشم. همچنان به درستی نمیدانم چه کسی تصمیم میگیرد چه فیلمی با صف روبرو شده و چه فیلمی خالی از مخاطب باشد. مگر فیلم «پدران» در شب گذشته چه ایرادی داشت که نتوانست برای خود چنین صفی را داشته باشد؟ شاید فیلم مهم نباشد. بازیگر و کارگردان مهمتر از فیلم هستند. اما خوشبختانه به خاطر ندارم، بر اساس بازیگر و کارگردانی بهخصوص وارد سالن شده باشم. امتیاز خوبی برایم به شمار میآمد. اما در هنگام مشاهده صف منتقدی که شب گذتشه در کنارش به تماشای پدران نشسته بودم، به سمتم آمد و دلیل غیبتم را در سانس گذشته جویا شد. دلیل را برایش شرح دادم اما او در کمال ناباوری گفت که فیلمی مهم را از دست دادهای. از بیان این جمله کمی دلسرد شدم که چرا شرایط خستگی، سردرد و آن تدوین لعنتی مرا از تماشای آن اثر بازداشته است. به حرفش نیز تا حدی اطمیمان داشتم که بدانم با چنین بیانی، قطعا اثری خوب را از دست دادهام. «لباسشخصی» از تیغ نقد من به دور ماند. اما امیدوار بودم اگر اثری راضی کننده باشد، از آن تیغ برای حفاظتش بهره ببرم. دیگر بیش از این افسوس فایدهای نداشت. بهتر بود وارد سالن شویم و به تماشای آن فیلم صفبندی شده بنشینیم. حتی با حالتی که گردن درد حوصلهای برایم نگذاشته بود.
«دوزیست»
دوزیست یک گونه دوزیستی را به تصویر میکشاند. با این که بسیار زود به طرف جمله پایانی حملهور شدم اما بهتر دانستم در ابتدا بیانش کنم. اما مسئله از روی نوعی زیست کاریکاتوری برخاسته است. توجه کنید اگر یک مسئله به حد زیادی مورد تمسخر قرار بگیرد، آن وقت میتواند تاثیرش را بر روی مخاطب خود بگذارد. اما هنگامی که مسله در حد حرف باقی بماند دیگر نمیتواند تاثیر خود را و بیان را به ورطه تصویر بکشاند. درگیری با یک زیست که از لبخند پنهان در پس آینده خبر میدهد، راهی برای بیان قصه فیلم است. اگر با کاراکتر ها توضیحی بیمیآید، تنها به این دلیل است که بشود قصه را در قالب تصویر بیان نمود. باقی عوامل شکلدهنده فیلم از نوعی نگاه حقیر سرچشمه میگیرد. رویایی بیانگر حالت ابتدا، میانه و پایانی فیلم میشود که برای فرار از عدم وجود روایت، به مسائلی مهم در میان انسانها جهش میزند. جهش بدین گونه نمایان میشود که ریتم از جشن به سرقت و سپس به خیانت، پنهانکاری، ضدرفاقت، خرد کردن خانواده، درگیری، دلقکبازی، دروغ و در نهایت با انفجار به اوج میرسد. در صورتی که تمامی این حالات تنها در دیالوگ بیان میشود. طنز پدری که به عنوان چندین جمله کوتاه مدت در در طول فیلم هم نمی تواند به یاد مخاطب بماند.
پس از لحظه در همان لحظه پایانش را شکل میدهد. انتقام، دورویی و... نیز در این ریتم جای داده شدهاند. عطشی بیانگر که سعی دارد ناخنکی به هر دغدغهای زده و با دیالوگهایش از پس آن برآید. چنین که دیگر در انتها با پشتسر گذاشتن تمامیشان، قصه را به سوی تخیل شخصی پیشبرده و بهتر میداند با همان که از همه دزیستتر میباشد در زیر یک پل نام خود را وارد قاب بنماید. رد صورتی که به یک حالت ساده، تمامی اینچنین زیستهایی میتواند حقیقت داشته باشد. اما قرار دهی تمامی آنها بدون زمان کافی برای بیانشان، آنهها را در چشم مخاطب همانقدر رودگذر جلوه میدهد که در ریتم خود زودگذر و بیارزش بیان شده است. اما در پس تمامی اینها از خیر هیجان غبازی با غیرت نیز نمیگذرد. بازی جالبی است این به تصویر کشاندن غیرت در پرده سینما. تماشاگران از آن لذت میبرند. حتی اگر به آن اعتقادی نداشته باشند. در دنیای تاریکی که فیلمساز به تصویر میکشاند، همه به نوعی مشکل دارند. همه به نوعی خائن به خود و دیگران هستند. حتی کاراکتر اصلی فیلم نیز مغلوب نوعی خیانت به خود است. هرچه سیاهتر، زیباتر. هرچه بیان واقعیت تخیل شده از سوی فیلمساز بهتر پیش برود، آنگان نیز میتواند مکانی را برای اثر خود بدست بیاورد. مکانی بهتر از آنخرابه با عشقی فراموش شده که در چندین قطره جشن و کمی پنهانکاری غرق شدهاست. این غرق شدگی حتی بدتر از قورباغهای است که از آب بیرون آمده است و ذاتاش به زعم فیلمساز کثیف است و زیرآبی میرود. کارگردان با دیالوگهایش صد برابر بدتر از آن قورباغه زیرآبی میرود و مطمئن باشید همان منتقدی عزیز که این فیلم را در فهرست فیلمهای خوب جشنواره قرار میدهد، در چندین ماه آینده قرار است آن رو مورد تاخت و تاز خود قرار بدهد. در آن زمان، تدوینگری یک دقیقهای نیز پیدا میشود که برایتان تناقض سخنان منتقد عزیز را بدون توجه به پس و پیش آن، در کنار یکدیگر قرار بدهد. من نه ادای آن منتقد عزیز را درمیآورم و نه سعی دارم از روی عمد بر ضد او سخنی را بیان کنم. نقد فیلم دوزیست همانی بود که بیان نمودم.
پس از نمای تخیلی فیلمساز و تمامی آن مشکلاتی که شامل یک فرد در دنیا میشود، دیگر فرصت آن فرا رسیده بود که چراغهای سالن روشن شوند و مردم به طرف درب خروجی حرکت کنند. پس از خروج از سلن تنها موردی که از فیلم به خاطرم مانده بود، همان انفجاری بود که تا به امروز بیشترین صوت را در باندهای سالن وارد نمود.
برای سانس بعد نیز رمقی برایم نمانده بود. این شکنجه را بیش از حد دچار خود نمیسازم. تا همین حد که در بدترین شرایط توانستم یک اثر را مشاهده کرده و برایش متنی بنویسم، راضی به نظر میآمدم. منتقدی که میشناختم نیز پس از خروج، نظر منفی خود را در خصوص این فیلم بیان نمود. غیر از این هم نمیتوانست باشد. تنها مشکلی که دچار او شده بود، علاقهاش به فیلم درخت گردو بود که در واقع تنها فردی بود که تا آن زمان از این فیلم دفاعی صورت داده بود. او را به تماشای بار دوم اثر ترقیب کردم. در لحظه پیشنهاد را قبول کرد. به قدری به نظر خود شک کرده بود که مواجه دوم را بهترین راه برای نجات خود از این شک بداند. پس از تمامی اینها و تصمیم بازگشتی که در سر داشتم، بهتر دانستم در صرف شام با او شریک شوم. لحظاتی را قرار دادم برای آنکه فرصت بیشتری را در خصوص برسی جشنوارهها دارا باشم. در هنگام مواجه با الویه نامینو در این فکر بودم که چرا این شرکت یک تکنولوژی برای باز نمودن دربهای محصولاتش در نظر نمیگیرد. سالها است که در چنین لحظاتی همه دچار نوعی مشکل میشوند. اکثر آنها با کلید خود این پلاستیک را کنار میزنند. این بزرگترین نقدی است که میتوان به این محصول وارد نمود و به دلیل آن که نقدی ذهنم را مشغول کرده بود ترجیح دادم آن را بنویسم. میتوانید قسمت اولویه را نخوانید. اما مگر فرقی میکند؟
نویسنده: کیان زندی