روایت فجر (شب پنجم)
به نام خالق سرگرمی
- #روایت_فجر [شب پنجم]
هوا به طرز عجیبی سرد نیست. هوای سرد فراموش کرده است که همچنان چهل روز از زمستان باقی مانده است یا این که جشنواره فجر را تحریم کرده. اما با این حال میدانستم که پایان این روز، نگارش برایم سخت تر از گذشته میشود. چرا که فیلم «روز صفر» یکی از سانسهای امروز را به اختصار درآورده بود. این فیلم را منتقد عزیزی در روزهای گذشته، مورد تعریف ستایش خود قرار داده و این مسئله نقدش را پیش پیش برایم دشوار میسازد. صف ناچیزی در مقابل سینما به چشم میخورد. فرصت اولین سانس امروز در دست فیلم «مغز استخوان» قرار داشت.
«مغز استخوان»
اطرافم خالی از تماشاگران پر سر و صدا. و زمان چنان رقم زد که فیلم خود را به نمایش بگذارد. اینبار تبلیغ ابتدایی فیلم عوض شده بود. لااقل توانست آن تنفر گذشته را کنار بزند. هم کوتاهتر و هم با شدت لودگی کمتر. سپس مغز استخوان را به روی پرده آورد. مغز استخوان همان داستان ازدواج (به سبک ایرانی) است. اسکاربت جوهانسونش را پریناز ایزدیار و آدام درایو را نیز بابک حمیدیان بازی میکند. البته به شیوه ریویو نویسها فیلم را نقد نمیکنم که به اثر دیگری ربطش بدهم اما ترجیح دادم این نکته را در ابتدا بیان کنم. قصه نوعی تبلیغ جامعه مدرنیسم و در انتها نقد آن است. بدانگونه که مسئله خیانت را برای جان یک کودک 9 ساله عادی جلوه میدهد. در حالی که فیلمساز نمیداند که برای توضیح این خیانت ابتدا لازم است که کودک را با پرداخت صحیحی معرفی کرده و سپس مخاطب را به سمت عمل نادرست مادر سمپاک گرداند. اما چنین نیست. حق انتخابی وجود ندارد. خیانت خیانت است. حتی زمانی که مدرنیسم قلابی سعی داشته باشد سنتها و انسانیت را از بین ببرد. گره پشت گره. گره سازی را به درستی میشناسد. اما آیا لازم است یک ساعت ابتدایی فیلم به این گره سازیها ادامه دار باشند؟ دیگر فرصتی برای گشایش آنها باقی نمیماند. همینگونه نیز گرههایش را رها میکند. یعنی ان که شنیدم تماشاگری در انتها گفت: همین؟ فیلمساز حق توجیه پایان فیلم خود را ندارد. همان گونه که مادر فیلم شرعیت و قانون نمیفهمد و با هدف قرار دادن یک کودک، خود را وارد شرایطی میکند که هیچ انسانی نمیتواند آن شرایط را درک کند. حتی غربیها که دیگر مسئله خانواده و غیرت برایشان نوعی شوخی به حساب میآید. وضعیت سخت مرد مخاطب را میرنجاند. هیچ فردی دلش نمی خواهد به جای مرد قصه باشد. اینگونه منفعل و قربانی. نه راه تصمیم گیری برایش مانده و نه حق انتخابی در بحران به وجود آمده دارد. اما مشکل پرداخت ضعیف کودک همچنان پایه قصه را لنگ می گذارد. چنانچه بجای روایت کودک میپردازد به نماهای اضافی. چند دقیقه مترو. چند دقیقه در حال رانندگی بدون دیالوگ و تنها در مسیر و... تمامی این نماها اضافی هستند. و حذفشان هیچگونه آسیبی به فیلم نمیرساند، مگر آن که برای اکران عمومی آمادهاش سازد. از آنجایی که دو فیلم دیگر مانده با جامپکاتی وارد سانس بعدی میشوم. اما در پرانتز از وضعیت صف فیلم روز صفر هم غافل نشویم که همچنان سه چهار ساعت قرار است در آن صف باقی بمانند. آن هم برای تعریف منتقدی که قبولش ندارند و او را مریض خطاب میکنند. و اما (سانس) بعد.
«تعارض(ریست)»
وارد سالن کمتر از خالی شده و به دلخواه یک صندلی را برگزیدم. با نمای ابتدایی که مواجه گشتم، متوجه شرایط وخیم فیلم شده و در همان دقایق ابتدایی حالت خواب را برای خود ترتیب داده و ترجیح دادم بجای خروج از سالن پس از یک دقیقه، یک ساعتی را بخوابم. قبل از خواب بگویم چه شد که این تصمیم را گرفتم. دلایل این تصمیم بدان گونه بود که اول فیلم سیاهوسفید بود. دوم این که نماهای فیلم از دید دوربینهای مدار بسته بیان شده و نرشین عملا آزار دهنده بود. سوم این که روایت عملا بیماری سختی را در خود جای داده بود. این بیماری گویا واگیر دار بوده که دوربین در چنین جایی قرار گرفته بود و بایزگر هراسان از بیان دیالوگ به نریشنگویی میپرداخت. بدترین، بدترین، بدترین و بدترین عاملی که آزار دهنده بود، پخش موسیقی باخ در آن اثر بیارزش بود. بهطوری که فیلمساز با این انتخاب ارزش باخ را به درستی درنیافته و سعی میبرد اثر خود را با این موسیقی رنگی سازد. ترجیح دادم تا قبل از آن که توهین بیشتری را تحمل کرده، به خوابی آسوده بپردازم. بهجر لحظاتی که صدای موسیقی فیلم اوج میگرفت و مرا بیدار مینمود، دیگر توانستم به درستی یک ساعت مفیدی را در خوابی مطمئن سپری کنم. پس از بیداری با سالن بسیار خالی روبرو شدم. حتی دیگران نیز خواب را برگزیده بودند.
دیگر به سمت در خروجی حرکت خود را آغاز کردم. پس از عبور از در، اولین فکری که به سرم زد، چنین بود که اگر این فیلم را نمیدیدم، همچنان گمان میکردم بدترین اثر جشنواره، تومان باشد. اما این اثر توانست تومان را از انتهای جدول نجات بدهد و خود را تبدیل به بدترین اثر جشنواره بکند. در مقابل سینما صف همچنان گسترش یافته بود. ماه در آسمان دیده میشد. از نیمه عبور کرده و تقریبا در حال کامل کردن خود بود. از صحبتهای دیگران متوجه شدم که آن فیلم در پایانش رنگی میشود. اما چه فایده... مگر فرقی میکند هنگامی که حتی نمیتواند نام فیلمش رو به گونه ای برگزیند که در زمان اکران تغییر نیابد...
«روز صفر»
سالن ظرفیتش را برخلاف سانس قبلی توانست به درستی کامل کند. اما اینبار اطرافیان من مشتی انسان کمشعور بودند که لحظهای از صحبت کردن باز نماندند. تمام سعی خود را بهکار گرفتم تا بتوانم نظراتی که تا پیش از این شنیدهام را در خصوص فیلم به فراموشی بسپارم. فیلم روز صفر عملا یک فیلم با شعور در مورد مامورین امنیتی جمهوری اسلامی است. روایتی صحیح از یک واقعیت. ریتم فیلم از شدت خاصی برخوردار بود به طوری که حالت اکشن بودنش به دفعات توانست خود را به رخ بکشاند. اما هرقدر که ریتم فیلم پیشتازی تندی را به خود گرفته بود، روایت شخصیتها بیانگر آنها نبود و نمیتوانست از انسانهایش حمایت کند. حرکات بازیگر اصلی چیزی کمتر از رمبو نداشت. حتی شکستن گردن که به وضوح قصد ایجاد باری طنز را در فیلم میآمیخت. تعلیق فیلم یکبار مصرف است. به خوبی رقیب اصلی ایرانی خود در این نوع روایت نمیرسد. کشتار کنترل شده و گذرا را بین میکند که مخاطب را بیش از حد پس نزند. حس ترهم و انسان سازی تنها هدفی است که در طول فیلم به آن دقت شده است. باقی افراد وامدار واقیعت امر و آنچه هستند که رخ داده. ایجاد فریبهای لحظهای تنها سلاحی است که فیلمساز در دست دارد. این فریبها در بار ابتدایی نیز قابل تشخصی است. بدانگونه اثر را یکبار مصرف جلوه میدهد و شوق بازگشایی و از پیش دانستن آن حقایق را در برخورد ثانوی باقی نمیگذارد. این مسئله را به این دلیل مورد بررسی و بیان قرار دادم، چرا که اثر به دنبال این بازنگری میرود. شاید بد نباشد که بجای ساخت شخصیت امنیتی به دنبال ساخت قهرمان امنیتی قدم برمیدارد. قهرمانی که قرار نیست ابدا در برخورد با پسرک انتحاری، سکانسی اشکآور را پدید آورد و در نهایت با شکستن قلنج گردن خود صحنه را ترک کند. اما در انتها تماشاگران بیشترین میزان تشویق را تا به این شب جشنواره نسیب این فیلم کردند. حتی فردی که کنار من نشسته بود و بیشتر با تلفن صحبت میکرد و مشغول کارهای دیگر بود تا این که بخواهد چشمانش را در اختیار پرده سینما قرار دهد. اما به گونهای دستانش را بالا آورده و شروع بع تشویق کرد که من را به شدت متعجب تر از پایان فیلم ساخت. پایانی که خود را کات میدهد و اصل فاجعه را به تصویر نمیکشاند تا بتواند همچنان با نرشین قهرمان خود در نمایی اسلوموشن روایتش را به آرامی ببندد.
این قهرمان تا حدی تماشاگران را راضی کرده بود که در راه خروج، در حال متقاعد ساختن یکدیگر بودند. آنها میگفتند چه ایرادی دارد اینگونه قهرمان سازی. مگر مامورت غیرممکن واقعی است؟ سینما جاب همین رویاسازی ها است. ایران هم میتوند قهرمان امنیتی داشته باشد و...
حتی با این وجود که نتوانستم به شکل شبهای گذشته نقدهای دقیق آثار را ارائه بدهم، اما از خیر نگارش این مطلب در این ساعت که مخاطبان فجر به خواب رفتهاند، گذشت نکردم.
متن امشب تماما با جامپ کات شکل گرفت. شاید به دلیل نبود آن منتقد هم زبان در سالن و یا گفتگوی کوتاهی بود که با آن فرد مبتلا به ام اس نداشتم.
جالب این است که پس از گذشت پنج شب، او اسم مرا میداند، اما من همچنان نام او را نپرسیده ام.
نویسنده: کیان زندی