روایت فجر (شب چهارم)
به نام خالق سرگرمی
- #روایت_فجر [شب چهارم]
حتی با این حال که چشمانم سوزش شدیدی را تحمل میکنند، اما خود را موظف میدانم که روایت فجر را از ریتم نیاندازم. خلاصه سه فیلم امروز مرا به یاد بیتی از یک موسیقی میاندازد. «کشوری که تو اون ستاره میشن، با دوتا فیلم بند تومبونی، آدماش برگزیده میشن با، قاشق داغ روی پیشونی»
بیان روایت امشب برایم بیان این بیت شعر است. تمامی این مطلب و بررسی فیلمها در همین بیت به طور کاملا خلاصه شده بیان شد.
بدون وجود صف اولین فیلم روز چهارم آماده پخش میبود.
به قدری امروز برایم سخت گذشت، که حتی به خاطر نمیآورم که پیش از شروع فیلم چه وقایعی رخ داد. شاید تا پیش از ورود به سالن در این فکر بودم که با این هوای ابری تا چه حد امکان دارد که ابر بارانش بگیرد. همواره در برخورد با ابرها وضعیت آب و هوا را به طور ساعتی چک میکنم و سپس طبق آن چترم را در بار سفر خود به خیابان در دست میگیرم. اما تا حدی همین سه روز ابتدایی مرا خستهتر از همیشه کرده بود که حتی بی هیچ اهیمتی به سمت سینما حرکت کردم.
«سینما شهر قصه»
پس از آن تبلیغی که عملا بزرگترین شکنجه است و امکانش وجود دارد هر شب به آن اشارهای داشته باشم، تبلیغ دوم مرا به فکر فرو برد. این جشنواره اولین جشنوارهای بود که نرمافزار جشنواره را نصب نکرده و در هیچیک از نظرسنجی فیلمها خود را وارد نمیساختم. شاید به این علت باشد که من برای هر یک از آثار جشنواره به طور مفصل نوشتاری ارائه میدهم و دیگر نیازی به این نظرسنجی بیاعتبار ندارم. تمام این حرکات به نوعی ظاهرسازی برای یک تندیس اضافی در روز اهدای جوایز است. وگرنه همه میدانیم که شنای پروانه (حتی با این که هنوز به روز تماشای آن نرسیدهام) قرار است جایزه بهترین فیلم از نگاه تماشاگران را دریافت کند. با این حال که منتقد عزیز با کشیدن بالا از دیوار جلسه نشست خبری فیلم توانست شوک امسال را نیز به مانند پاسرال بر فیلمی وارد ساخته و برایش صفهای طولانی را رقم بزند. اما در نهایت مردم فیلمی را میپسندند که در خدمت به نظام نباشد. بگذریم...
سینما شهر قصه اما به نظرم از آن آثاری است که تنها سلاحش خلق نوستالژی است. البته نمیتوان نامش را خلق گذاشت. چرا که جمعآوری آرشیو سینمایی و تدوینش را هر کسی میتواند انجام دهد. و تنها واکنشی که به دنبالش است همان نوچ نوچ کردن مخاطب و بیان اصوات تعجبی به مانند «اَاَاَاَاَ...» از آنها است. تمامی این اصوات را در طول فیلم به وضوح و به طوری کلی میشنیدم. فیلم برای خنداندن و دریافت تشویق از سوی مخاطب دست به خط قرمزهای سطحی سینمای ایران میزند. به مانند تمسخر انقلاب. تمسخر خانوادهی محترم سنتی و انقلابی و نظیر اینها. درآوردن ادای بازیگران پیش از انقلاب عملا بحثی برای تماشاگر بهوجود نمیآورد. مسئله خنده است. قیمتش مهم نیست. بهروز وثوقی را بر روی پرده مشاهده میکنید. دیگر چه میخواهید؟ منطق؟ متاسفانه از این خبرها نیست. در حین تمسخر انقلاب پیرمردی که در پشتسر من نشسته بود آن را جدی دریافت کرده بود. با صدای رسا بیان میکرد: انقلاب را درست به تصویر نکشانده است. باید بیشتر از اینها تحقیقهای میدانی به عمل میآورد.
از شنیدن این جمله کمی خندیدم. شاید فیلمساز با این کارش شعور او را نیز دستمایه کار خود قرار داده است. بازی با کراوات بازی با شیشههای مشروب و عرق و... تمامش برای بازی با اصل گیشه است. حتی از نظرم یک منتقد اشتباه میکند اگر این فیلم را به طور کلی مورد بررسی قرار دهد. فیلم پیش از تمام اینها قرار دارد. مسئله یک بازی است و علاقهای از سوی سینهفیلها. البته ادعایی هم در اثر وجود ندارد. به خودی خود تصمیم بر آن گرفته است که فیلمفارسی شود. نه به مانند کارگردانی استمناگر که پس از انقلاب همچنان به دنبال جهالت شخصتها و مردگان پیش از انقلاب میگردد. کارگردان لااقل فیلمفارسی را به درستی شناخته است. تمام نماها، حرکات دوربین، شیوه دیالوگ، یک خاطره بازی گذرا است. برای متعادل کردن کفه ترازو نیز سریعا از انقلاب عبور کرده، با پرش به فیلمهای مشمعز کنندهای همچون دونده امیرنادری، گزارش آقای کیارستمی و استاد نماد در ایران(علی حاتمی) خود را برای اکران در جشنواره آماده کرده و در آن میان کمی نهگعنبر وار برادرهای بسیجی را اذیت میکند. همچنان نگاه یک بازی است. جمله باری دیگر تکرار شد. چرا که تمام فیلم یک تکرار است. یک بازی شوتر اول شخص در جبهه که حتی از خیر هجو جبهه نیز نمیگذرد. در این میان تمشاگران به شدت هرچه بیشتر میخندیدند. از این که شیشه شروب را در سینما مشاهده میکردند به هیجانی وصف نشدنی درآمده بودند. حتی تصورش را نمیکردند بتوانند در سینما شاهد تمسخر انقلاب باشند. شاهد تمسخر جنگ و ارزشهای ملی و...
در میانه متن این نکته را ذکر نمودم که یک منتقد به طوری واضح این اثر را جدی نمیگیرد. یک مسخرهباز و یک بازی مسخره به مانند همیشه که نقش نوعی زنگتفریح را برای بازی جشنواره، بازی میکند. پس از پایان فیلم متوجه حضور خود در سالن شدم. امسال به طرز عجیبی اکثریت فیلمها را تا پایان به هر شیوهای که شده تحمل میکنم. البته دلیلش بیشتر به شنیدن صدای تماشاگران بازمیگردد. چرا که حجم بسیاری از این روایت فجر مربوط به تماشاگران محترم آن سالن است. و آنها هستند که قصه من را تکمیل میکنند. فیلمها نقش یک واسط را میان من و تماشاگران ایفا میکنند. انسانهای آن سالن ارزششان به مراتب بیشتر از فیلمهای آن سالن میباشد.
از سالن خارج شدم. هرچند تشویق نصفه و نیمه را نیز از دست ندادم. نمی دانم چرا امسال اثری از آن تشویقهای بزرگ نمیبینم. شاید به این دلیل است که مردم تشویق را تحریم کردهاند!!!
خورشید از میان رفته بود. او هم جشنواره را تحریم کرده است. اما ماه همچنان با قدرت هر شب این رویداد را به طور کامل تا انتها دنبال مینمود. بر روی آسفالت پیاده رو ایستاده بودم و شاهد صفی بودم که برای سانس ساعت ده در حال شکل گیری بود. اما هنگامی که زمان را سنجیدم، متوجه شدم باری دیگر نیز تماشاگران چهار ساعت جلوتر برای اثری صف میبندند. در همین اوضاع شخصت اصلی این روایت فجر باری دیگر با من برخورد داشت. اینبار متوجه شدم یکی از پاهای او لنگ میزند. با کمی نگرانی دلیل را از او جویا شدم و پس از گذشت چهار شب تازه متوجه شدم که او مبتلا به بیماری اماس میباشد. برایش آرزوی سلامتی کرده و سپس وارد گفتگویی در خصوص فیلمها شدیم. اولین سوالاش چنین بود که چرا تا به حال هیچیک از فیلمها مورد پسند شما قرار نگرفته است. به آرامی دلایلی را در خصوص فیلمها شرح دادم. اما در همین میان مرا به آن منتقد مشهور تشبیه کرد. تشبیهی که از آن به هیچ عنوان استقبال نمیکنم. چرا که به تازگی هر نظر منفی برابر است با قیاس با آن منتقد سلبریتی. به دنبال این تشبیه نبوده و نیستم. شخصا نظر خود را بدون توجه به دیگران بیان میکنم و حتی در جشنواره سال گذشته نیز با دو فیلم سرخپوست و متریشش و نیم به شدت مشکلی اساسی داشتم. پس لطفاً دیگر صحبتش را نکنید. منتقدی جدیتر از خود من نیز در آن لحظه به من پیوست و پس از نوشیدن یک لیوان شیرکاکائو به سمت سالن حرکت کردیم.
«تومان»
اینبار دیگر به همراه یکدیگر در سالن حضور داشتیم. به دلیل خلوت بودن سالن یکی از ردیفهای میانه و نزدیک به پرده را برگزیدیم. امکانش وجود داشت که آن دو صندلی متعلق به فردی دیگر باشد ولی به هر حال دیگر در آن جای گرفته بودیم. فیلم که نفس آغاز خود را کشید، باعث ایجاد لبخند برای هر دوی ما گشت. اثر به شکلی عجیب خود را به سخره میگیرد. بدانگونه که به دکوپاژ اهمیتی نداده و با لانگتیکهای سرگیجهآورش به دنبال شکنجه مخاطب خود میرود. شکنجه نیز نه از نوع سینمایی و بیان فیلم. بلکه از سوی نابلدی و غرق شدن در تکنیکهای مد شده نشات میگیرد. روایت نوعی قمار در فوتبال و کمی در ورزش اسبدوانی که مدام به دور خود میچرخد و به دنبال هیچ بیانی در پی آن نمیگردد. فصل یک دیوار برای فیلم است که تماشاگر را بیش از پیش درهم میشکند. این بازی با فصل نوعی شیوه فریب دادن است. یعنی آن که مخاطب با مواجه شدن با تغییر فصلهای بهار، تابستان، پاییز و زمستان به نوعی خود را درگیر روایتی پیچیده میداند که ملزم است آن را به نتیجه برساند. به واقع این شیوه همان حالت فریب دادن آشکارا است. دوربین نیز سعی بر لاپوشانی این شیوه را در سر میپروراند و به دنبال بازیگران میدود. نوعی اروتیسم بیبند و بار که مد روز سینمای ایران شده، نیز در اثر قدم بر میدارد. من و منتقدی که در کنارم نشسته بود مدام در حال تمسخر دکوپاژ فیلم به سر میبردیم. مطمئن باشید که لذت فراوانی دارد، آن هنگامی که یک همزبان در کنار شما نشسته است و با دیدگاهی صحیح میتواند شما را در تمسخر یک اثر بد همراهی کند. نه از افرادی که حالتی جدی به خود گرفته و گمان میکنند با سکوت در برابر اثر میتوانند نکتهای را از آن برداشت کنند. صحنهای که هردو و سپس با فردی دیگر، هر سه بر آن ایراد وارد نمودیم چنین بود که: نیمچه تیپ زن و مرد در قایقی قرار گرفتهاند. در نمای مدیوم کلوز زن در سمت راست قاب قرار گرفته و با امواج دریا در قاب بالا و پایین میشود. همین نما کات میخورد به مرد که در قایق دراز کشیده است و در قسمت میانی کادر چشمانش را بسته است.
اروتیک این صحنه با رعایت خطفرضی نوعی ابتذال را در آن قایق پدید میآورد که هضماش مشکل تر از حضم یک وعده خوراک لوبیا با نوشابه مشکی میباشد. این سکانس در نهایت با بالاآوردن مرد در دریا و آه بلند او به اتمام میرسد.
عقدهای برخاسته از این سکانس به قدری بیشعور جلوه میکند که یقینا از ضعف بیان در مرزبندیهای سینمای ایران شکل گرفته استو فیلمساز نیز با این حرکات بچهگانه سعی بر کنار زدن این حالتهای انسانی در اثر خود میبرد.
سکوت، سالن را در خود بلعیده بود. فصلها هر نیم ساعت بی هیچ دلیلی ورق میخوردند و اینگونه شد که در فصل پاییزش توانستم دقایقی را به خوابی آرام بگذرانم. هرچند سرو صدای بیش از حد فیلم قصد داشت این امتیاز را از من سلب کرده و خود را مورد توجه من قرار دهد. اما دیگر هر دوی ما به این نتیجه رسیدیم که باید از سالن خارج شده و به صرف شام و آمادگی برای سانس بعد رویآوریم. خود را از بند سالن رها کرده و دیگر تمایلی به تماشای ادامه فصول در خود نیافتیم. در خارج سالن انتظار پایان فیلم و خروج تماشاگران را میداشتیم. نمیدانم آن بندگان خدا تا کی قرار است توسط این اثر مورد شکنجه قرار بگیرد و چه زمانی موعد آزادی آنها فرا میرسد. با آن که پس از نود دقیقه سالن را ترک کرده بودیم، اما نیم ساعت دیگر به طول انجامید تا دیگران از سالن خارج شوند. تصور کنید. دو ساعت تمام شکنجه و عقدهگشاییهای یک فیلمساز تا چه حد میتواند عذاب آور باشد.در این هنگام مشتاق شنیدن نظر تماشاگران بودم و گوشهایم را برای به ثبت رساندن نظرات حاضر نمودم. اما با غیرمنتظرهترین نظر در تمامی این تجربههایم مواجه شدم. آن نظر دختری 8 ساله بود که از پدر خود این سوال را پرسید: «بابا، چطوری این فیلم بد را به جشنواره راه میدهند؟» همان لحظه بهترین تجربه شنیدن نظر یک تماشاگر برایم رقم خورد. این جملهای نیست که شما بتوانید از هر کودک 8 ساله دیگری بشنوید. برخورد با این صحنه شانس زیادی را میطلبد که ممکن است دیگر تا پایان عمر تجربهاش نکنید. صدای گیتار به گوش میرسید. جوانی که در سرما برای افراد حاضر در صف گیتار مینواخت و آواز گل یخ را به درستی زمزمه میکرد. با این حال صف عجیب و غریبی وجود نداشت. شاید به آن دلیل که فیلم سانس بعد، کمدی بود و برای قشر روشنفکر نمیتوانست پز خوبی به حساب بیاید. به هرحال وارد سالن شده و هر یک در جای خود نشستیم.
«خوب،بد،جلف2: ارتش سری»
باری دیگر از همان دسته آثار که منتقدی نباید به سمتش برود. این اثر زنگتفریح است. برای آنان که دغدغه جشنواره به طور جدی نداشته و به همراه خانواده و همراه، فقط و فقط برای خنده به سینما مراجعه میکنند. مسئله بسیار عادی است. همه نیاز به خندیدن داشته و بسیاری راه آن را مراجعه به سینما برای تماشای فیلمهای کمدی میدانند. حال این که فیلم کمدی است یا ابتذال به شخص فیلمساز بازمیگردد و مخاطبی که در سالن حضور دارد بیتقصیر است. موضوع این است که فیلمساز تا چه حد برای مخاطب خود ارزش قائل میوشد و آن را با چگونه روایت کمدی مواجه میسازد. سالن پر تا حدی که سانس ویژه را نیز در تصاحب خود درآورد. افرادی خوشخنده نیز در اطراف من حضور داشتند که با صدای خندیدن و بیان جملاتی فضا را کاملا سینمایی کرده بودند. از ریتم خندیدن لذت بیشتری میبردم تا از اثر. در واقع اثر به شدت از شماره قبلی خود جلوتر رفته بود و در ساخت موقعیتهای نقد زمان خود به درستی رفتار میکرد. سطح ابتذال اروتیسمش نیز در سطح نقد دیگر اروتیسمهای سینمایی قدم برمیداشت. با هر سکانسش، زمین و زمان را به نقد میکشید. با مدت زمان دوساعته توانست نقش مرهمی برای مخاطبان فیلم تومان را اجرا کند. دیدگاه کثیف ضدنازیسم هم در اثر وجود نداشت. بلکه راه بهتری را در پیش گرفته بود. حتی در نقد خود نیز پیشدستی کرده و همان لحظه از خود بر علیه خود و همچنین به نفع خود بهره لازم را میبرد. پس از تشویق نصفه و نیمه و خروج از سالن و بحث با دو منتقد دیگر در خصوص شوخیهایش و این که لااقل از باقی آثار تا به این لحظه بهتر بود، با دستهای از افراد مواجه شدم که در میان صحبتهای خود، درست یک متر آنطرفتر به این موضوع اشاره میکردند که چرا فیلم روایت داستانی را دارا نبود!!! برایم جالب است که عدهای تفاوتها را نمیتوانند در بررسی و تحلیل آثار به درستی به کارگیرند. آنها متوجه نیستند که از چه اثری درخواست خط قصه را دارند. در حالی که یقین دارم بیشتر مدت فیلم را در حال قهقه زدن بودهاند. اثری خود، خود را در لحظه نقد میکند را میخاهید در خارج از آن به تحلیل بگذارید؟ کمی قائل شدن وجه تفاوت برای بررسی لازم است. مگر آن که روشنفکر باشید!!!
نویسنده: کیان زندی